یادداشتهایی به مناسبت چهلمین روز درگذشت«جلال ذوالفنون»
پرچمدار سهتار
حسين عليزاده- دهه ۵۰ در مرکز حفظ و اشاعه موسیقی، گروهی تشکیل دادیم که سرپرستش استاد ذوالفنون بود. البته آشنایی و اولین دیدار من با آن زندهیاد به سال ۱۳۴۹ برمیگردد که دانشجو بودم، اما آشنایی عمیقتر در مرکز حفظ و اشاعه صورت گرفت. در این گروه من و آقای لطفی تار مینواختیم آقایان گنجهای، فرهنگفر، مقدسی و حدادیان هم حضور داشتند. آن زمان استاد عبادی هنوز در قید حیات بودند. با اینکه ساز تخصصی ذوالفنون سهتار بود، اما همه «سهتار» را بهنام او میشناختند و یادم میآید استاد نورعلی برومند به ذوالفنون توصیه کرد تمرکز خود را روی سهتار قرار دهد. ذوالفنون، نوازندهای است که اطلاق عنوان «استاد»، درخور اوست؛ چون از موسیقیدانان باسابقهای بود که تسلط وافری بر ردیف داشت. اگر نوازندگان و خوانندگان میتوانستند از وجود او بهره بیشتری ببرند، بدون شک قادر بود موسیقی ایرانی و سلیقه موسیقایی را ارتقا بدهد. به هیچوجه بدعنق نبود. آدمی بود پر از طنز و شوخطبعی، هنرمندان شوخطبع، این نوع شوخ مشربی را در ساز زدن هم به مخاطب منتقل میکنند و ذوالفنون چنین بود. در دورهای که سهتار به استاد عبادی ختم میشد، ذوالفنون بحق جایگزین خوبی برای استاد عبادی شد و میشود گفت پرچم سهتار را بعد از آن مرحوم برافراشته نگه داشت. بعد از آن هم ما ساز سهتار را کار کردیم. ذوالفنون کسی بود که این استحقاق را داشت تا پرچم سهتار را نگه دارد. او شاگردان زیادی تربیت کرد. هیچچیز را سخت و نشدنی نمیدید؛ حتی اگر در عمل چیزی شدنی نبود، اما ذوالفنون در ذهنش آن امر را شدنی تلقی میکرد. او قبل از آنکه یک معلم باشد، یک دوست بود. جالب است که ما اولین تجربههای سفر به خارج از کشور را قبل از انقلاب با ذوالفنون داشتیم. انسان خوشسفری بود. او البته این سالهای آخر، ترجیح میداد بیشتر با شاگردانش باشد. شاگردانش هم، او را بابت خصوصیاتی که داشت خیلی دوست داشتند و دارند. واقعا یادش گرامی باد. ما یکی از همکاران و دوستان بزرگمان را از دست دادیم. به شخصه هر وقت به جلال ذوالفنون فکر میکنم، شاد میشوم. وجودی داشت که همه را شاد نگه میداشت. در جمعهای دوستانهمان خصوصا در مرکز حفظ و اشاعه، همه چشم به راه ذوالفنون بودند. وقتی ذوالفنون میآمد، جمع ما روح دیگری به خود میگرفت. ذوالفنون به دلیل زبان طنز خاص خود، تندترین انتقادها را با زبانی دوستانه بیان میکرد، طوری که طرف مقابل از انتقاد ذوالفنون خوشحال میشد. میدانیم که ذوالفنون تا آخرین روزهای زندگیاش این خصلت را با خود داشت. زمانهایی که با هم صحبت میکردیم، اگر نقد و انتقاد و نظری مد نظرش بود آن را با روش خاص خود مطرح میکرد. من همیشه گفتهام که این ذوالفنون نبود با من حرف میزد، بلکه یک استاد مسلم موسیقی ایرانی بود که شعور ویژهای در هنر داشت. در واقع از معدود موسیقیدانانی بود که کسی از انتقادش رنجیدهخاطر نمیشد. او کسی بود که هم با مردم عادی رابطه عمیق برقرار میکرد و هم با موسیقیدانان. طریق آموزش او هم از همدلی آغاز میشد و شاگردانش با او صرفا یک رابطه استاد و شاگردی در پیش نمیگرفتند بلکه دوستی عمیق بین آنها حکمفرما بود. به هرحال هر چند امروز ۴۰ روز از درگذشت جلال ذوالفنون میگذرد و این اتفاق برای خیلیها هنوز باور نکردنی است اما برای من جلال ذوالفنون برای همیشه زنده است. یادش گرامی.
پرستو چه ساده آمد، چه ساده رفت
ایرج زبردست
۱سلام پرستو، سلام زمزمه پاک وقت، باز هم هوای اردیبهشت شیراز و ثانیههایی که دوست دارند زمان برگردد تا شوق کامل رویا مثل آفتاب سر بر شانه روشن صبح بگذارد. باز آن خانه بیوقفه و دنیای کوچکی که با پیراهن ساده ۲۰ مرداد مرا تا شب و ستاره و بوسه و باران برد. باز.... باز دیروز دارد به جای من روی تن این سطرهای عاشق با کلمههای بیقرار حرف میزند تا باغ خردادی آن چشمهای عجیب با میوههای آرزوی من سبز بماند.
۲ این روزها احساس که تنها میشود، در چهره من به جای چشم دو جغد، دو جغد تاریک، آنقدر پر میزنند که ناامیدی با طناب فاصله به دنبال اتاقی بیپنجره میگردد، اما در آخرین دم، کورسویی شدید میشود و صدایی در اتاق میپیچد: (انتظار تو ممکن است یک خوشبختی تازهای در لباس صبر به همراه داشته باشد، ممکن است اینبار آنقدر آن پرستو برگردد که چشمهایش را با خدا اشتباه بگیری، ممکن است آن ناممکن شود و....) و بدینسان شب و روز در تکرار نفس میریزند تا تو یکروز با آن چمدان پر از تابستان بر گردی و همه این سطرها داستان چشم مرا برایت تعریف کنند. این روزها باید سخت مواظب باشی، تا باد، باد خبرآور مسموم، هیاهو در جانت نریزد، این روزها حرف مثل سایههای دچار، پشت سر آدم راه میرود، آنقدر راه میرود تا تفرقه با حجم تلخ فاصله از راه برسد و دره دره ما را از قله بخت دور کند. این روزها آنقدر جنون من بیابان در آغوش دارد که احساس میکنم مجنون در محراب چشمهایم نماز میخواند. آه پرستو ای تماشای بیانتها، ای حیرت ازلی من، باور کن آنقدر دوستت دارم که ماه هر شب در کوچههای انتظار سر بر شانه من تا صبح خوابش میبرد.
۳دلم میخواهد برای او، برای آن ضمیر متکلم نزدیک، برای آن ضمیر غایب، در این حوالی شور چشم، اسپند دود کنم. تا چشمی در ادامههای همچنان و سطرهای بالا سنگ به پای عمر نبندد. پرستو میبینی: هوا پر از عطر، سرشار لذت است و شوق بوسیدن آن ضمیر مرا دوباره رویازده بستر و حرف و مکث وقت کرده است. میبینی: زیر آن درخت بالای آن تپه در آغوش ملکوت دارد باران میآید اما ابری در آسمان نیست. میبینی: زندگی دست در گردن مرگ چه عکسهای فوری قشنگی گرفته است؟ باور کن حکایت همین است، باور کن انگشت سرنوشتگاه تنها ضمیری را نشان میدهد که مثل غیبت، حضور دایم _ نیست اما هست _ را در جان ما بانگ میزند، بانگی که گوش ثانیهها، گوش فریاد را هم کر میکند. میبینی: باز ناله، باز عبور و نفس کشیدن آنجاده پیر، باز دهانی که زمان را مثل سیبی سرخ در باغ تشنه خاطره دندان میزند. اینبار ضمیر او در یک قدمی فروردین سیاهپوش تقدیر شده است، اینبار جان عریان خاک، گرد آن درخت پر از ماه سماع میکند. حالا همه چیز با آمدن پرستو شکلی تازه میگیرد، حالا همه چیز به ابتدا و انتهای آسمان برمیگردد؛ آسمانی که دنبال آسمانی دیگری است. میبینی: آنجا در آن نقطه، در آن دور شدید، روی فرش ستارهها خدا آرام کنار ماه نشسته است و دارد حکایت ازل را مرور میکند. حالا جلال ذوالفنون رو به ملائکان سهتار مینوازد و آتش در نیستان ازل میزند.
۴ آه پرستو چه ساده آمد، چه ساده رفت. یاد و راهش آینه عاشقان و مستان باد.
اگر «ذوالفنون» نبود، سهتاری نبود
داوود گنجهای قائممقام خانه موسیقی
در آخرین دیداری که با جلال ذوالفنون داشتم، همچون همیشه با زبانی بذلهگو گفت: «من قند، کلسترول، پول و مقام دارم، اما تنها یک چیز کم دارم که آن هم معرفت است.» در حالی که قسم میخورم که او جزو معدود افرادی بود که به گمان من به حضرت حق وصل بود. از این جهت از همه چیز این دنیا بینیاز بود. ما شش یار دبستانی بودیم؛ ناصر فرهنگفر، محمدعلی حدادیان، رضوی سروستانی، جلال ذوالفنون، مجید کیانی و من و اینک از بین ما تنها بنده و کیانی ماندهایم. البته حداقل تاکنون بنده به معرفت ذوالفنون نرسیدهام اما افتخار میکنم که چنین مردی در کنار ما حضور داشت، زیرا هر آنچه از علم و معرفت آن بگوییم کم گفتهایم. حضور فیزیکی ذوالفنون و امثال او در این مراسم مطرح نیست، زیرا آنها در جمع ما حضور معنوی دارند و امیدوارم با حضور در چنین مراسمهایی هرچه بیشتر قدر هم را بدانیم چراکه اندکی حسادت و شیطنت در روحیه ما وجود دارد اما عقل و هنر همواره باید در کنار هم حرکت کنند. اگر ذوالفنون نبود، سهتاری هم نبود. او یک انسان واقعی بود و آنچه را که گفت ندارم بیش از همه داشت. جلال خیلی از وقتها این شعر را میخواند: از شمار دو چشم یک تن کم/ وز شمار خرد هزاران بیش. او خود، مصداق این شعر بود. به نوبه خود از طرف خانه موسیقی، جامعه هنری و مردم، چهلمین روز درگذشت آن زندهیاد را به خانواده جلال ذوالفنون تسلیت میگویم. یادش گرامی باد.
استاد بیتکلف
کیوان ساکت
چشمه که میجوشد از این خاکدان
اشک مقیمان دل خاک دان
جامعه هنر ایران در این چند سال اخیر در ماتم از دست دادن هنرمندان نامی، دیری است به سوگ نشسته است. گلهای هنر ایران یکی پس از دیگری پرپر شدند: استاد پایور، استاد مشکاتیان، استاد جنگوگ، استاد فریوسفی و حالا در روزهای نوروز و بهار، استاد جلال ذوالفنون به طرز غیرقابل باور و نابهنگام از این سرا رخت بربست و جامعه موسیقی و خانواده گرامی خویش را داغدار کرد. نازنین هنرمندی که در عین استادی، بسیار ساده و بیتکلف میزیست و درویش مسلک. امروز پنجشنبه مراسم چهلمین روز خاموشی این عزیز است. مجددا درگذشت هنرمند ارجمند جلال ذوالفنون را به همه ایران تسلیت عرض میکنم.
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده نبینی چهها رود
جلالِ سهتارنوازی ایران
علی صدیقی راد*
بسیار دشوار است سخنگفتن از بزرگمردی که تا همین چند روز پیش کنار ما مینشست، آرام و با وقار، ایستاده بر اوج قله بینیازی. در اولین دیدار و با اولین سلام با طنزی رندانه و لطیف چنان نکته میگفت که حیران میشدی و تا میآمدی اشک را که از شدت خنده در چشمانت جمع شده بود، پاک کنی، ساز را به دست میگرفت و کویر تشنه جانت را از باران نغمههای سازش سیراب میکرد. بینیاز از اینکه از او خواهش کنی که استاد لطف کنید و قطعهای بنوازید. از لحظهای که مینشست، سهتارش را میگرفت و ابوعطا، گاهی یک استکان چای و سپس کاشیهای آبی اصفهان بود که با انگشتان چابکش در برابر نگاه حیرتزده تو نقش میزد.
ذوالفنون از معدود نوازندگانی بود که هم صاحبسبک بود و هم صاحبمکتب. صدای ساز او تشخص و رنگ و سونوریته ویژه خودش را داشت. هر کس که اندک آشنایی با موسیقی داشته باشد میتواند ساز ذوالفنون را از میان دهها ساز دیگر بشناسد. هر قطعهای که میزد، آن قطعه همرنگ ساز او میشد. زنگ شتر صبا را که مینواخت، انگار صبا از روز اول این قطعه را برای سهتار نوشته است نه برای ویلن. روزی چهار مضرابی در سهگاه از استاد جلیل شهناز مینواخت، به خنده گفتم: استاد! این قطعه دیگر از جلیل نیست، از جلال است. نکتهام را پسندید و نگاه و لبخند مهربانش را بر من بارید. ذوالفنون سهتار را «سهل و ممتنع» مینواخت. وقتی میشنیدی با خود میگفتی: انگار من هم میتوانم اینگونه بنوازم. اما وقتی پا به پای ساز راهوارش میشدی، تازه درمییافتی که مثل جلال نواختن کار هر کس نیست. از این نظر ساز او مثل شعر سعدی بود: پر شکوه و پر از نکته. در ۷۴سالگی چنان چابک مینواخت که انگشت حیرت به دهان میماند. ریزهای خاص، مالشها، پنجهکاریهای بینظیر، حرکت و تغییر زاویه دست راست، استفاده از انگشت چهارم، بافتهای مضرابی پیچیده، تکیه و کندن همزمان، استکاتوها و پژواکهای کمنظیر و جملهپردازیهای حیرتانگیز، اندکی از ویژگیهای اجراهای پیچیده او بود.
بینیاز بود و عاشق. ذرهای در بند و گرفتار مادیات نبود. به جوانها بها میداد و با نشاندن آنها همردیف خود در کنسرتها به آنها امید و اعتمادبهنفس میداد. آخرین اجرای صحنهای اینجانب با ایشان ۲۶ بهمن گذشته در تالار وحدت بود. ولی آخرین نغمه سازش را در بیمارستان در ۱۸اسفند (سالروز تولدش) برایمان نواخت و من شعری از عطار خواندم:
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
در اوج ناامیدی و گلایههای ما تکیهکلام مهربان و پدرانهاش این بود: «درست میشه... درست میشه.» کلام او هنگام پریدن تا اوج و نواختن آخرین نغمهو زخمه جانش این بود: «رفتن هم آسونه...»
یادش بهخیر که جلال سهتارنوازی ایران بود.
از شمار دو چشم یک تَن کم/ وز شمار خرد هزاران بیش
*شاگرد و خواننده گروه زندهیاد ذوالفنون
پرستو چه ساده آمد، چه ساده رفت
ایرج زبردست
۱سلام پرستو، سلام زمزمه پاک وقت، باز هم هوای اردیبهشت شیراز و ثانیههایی که دوست دارند زمان برگردد تا شوق کامل رویا مثل آفتاب سر بر شانه روشن صبح بگذارد. باز آن خانه بیوقفه و دنیای کوچکی که با پیراهن ساده ۲۰ مرداد مرا تا شب و ستاره و بوسه و باران برد. باز.... باز دیروز دارد به جای من روی تن این سطرهای عاشق با کلمههای بیقرار حرف میزند تا باغ خردادی آن چشمهای عجیب با میوههای آرزوی من سبز بماند.
۲ این روزها احساس که تنها میشود، در چهره من به جای چشم دو جغد، دو جغد تاریک، آنقدر پر میزنند که ناامیدی با طناب فاصله به دنبال اتاقی بیپنجره میگردد، اما در آخرین دم، کورسویی شدید میشود و صدایی در اتاق میپیچد: (انتظار تو ممکن است یک خوشبختی تازهای در لباس صبر به همراه داشته باشد، ممکن است اینبار آنقدر آن پرستو برگردد که چشمهایش را با خدا اشتباه بگیری، ممکن است آن ناممکن شود و....) و بدینسان شب و روز در تکرار نفس میریزند تا تو یکروز با آن چمدان پر از تابستان بر گردی و همه این سطرها داستان چشم مرا برایت تعریف کنند. این روزها باید سخت مواظب باشی، تا باد، باد خبرآور مسموم، هیاهو در جانت نریزد، این روزها حرف مثل سایههای دچار، پشت سر آدم راه میرود، آنقدر راه میرود تا تفرقه با حجم تلخ فاصله از راه برسد و دره دره ما را از قله بخت دور کند. این روزها آنقدر جنون من بیابان در آغوش دارد که احساس میکنم مجنون در محراب چشمهایم نماز میخواند. آه پرستو ای تماشای بیانتها، ای حیرت ازلی من، باور کن آنقدر دوستت دارم که ماه هر شب در کوچههای انتظار سر بر شانه من تا صبح خوابش میبرد.
۳دلم میخواهد برای او، برای آن ضمیر متکلم نزدیک، برای آن ضمیر غایب، در این حوالی شور چشم، اسپند دود کنم. تا چشمی در ادامههای همچنان و سطرهای بالا سنگ به پای عمر نبندد. پرستو میبینی: هوا پر از عطر، سرشار لذت است و شوق بوسیدن آن ضمیر مرا دوباره رویازده بستر و حرف و مکث وقت کرده است. میبینی: زیر آن درخت بالای آن تپه در آغوش ملکوت دارد باران میآید اما ابری در آسمان نیست. میبینی: زندگی دست در گردن مرگ چه عکسهای فوری قشنگی گرفته است؟ باور کن حکایت همین است، باور کن انگشت سرنوشتگاه تنها ضمیری را نشان میدهد که مثل غیبت، حضور دایم _ نیست اما هست _ را در جان ما بانگ میزند، بانگی که گوش ثانیهها، گوش فریاد را هم کر میکند. میبینی: باز ناله، باز عبور و نفس کشیدن آنجاده پیر، باز دهانی که زمان را مثل سیبی سرخ در باغ تشنه خاطره دندان میزند. اینبار ضمیر او در یک قدمی فروردین سیاهپوش تقدیر شده است، اینبار جان عریان خاک، گرد آن درخت پر از ماه سماع میکند. حالا همه چیز با آمدن پرستو شکلی تازه میگیرد، حالا همه چیز به ابتدا و انتهای آسمان برمیگردد؛ آسمانی که دنبال آسمانی دیگری است. میبینی: آنجا در آن نقطه، در آن دور شدید، روی فرش ستارهها خدا آرام کنار ماه نشسته است و دارد حکایت ازل را مرور میکند. حالا جلال ذوالفنون رو به ملائکان سهتار مینوازد و آتش در نیستان ازل میزند.
۴ آه پرستو چه ساده آمد، چه ساده رفت. یاد و راهش آینه عاشقان و مستان باد.
اگر «ذوالفنون» نبود، سهتاری نبود
داوود گنجهای قائممقام خانه موسیقی
در آخرین دیداری که با جلال ذوالفنون داشتم، همچون همیشه با زبانی بذلهگو گفت: «من قند، کلسترول، پول و مقام دارم، اما تنها یک چیز کم دارم که آن هم معرفت است.» در حالی که قسم میخورم که او جزو معدود افرادی بود که به گمان من به حضرت حق وصل بود. از این جهت از همه چیز این دنیا بینیاز بود. ما شش یار دبستانی بودیم؛ ناصر فرهنگفر، محمدعلی حدادیان، رضوی سروستانی، جلال ذوالفنون، مجید کیانی و من و اینک از بین ما تنها بنده و کیانی ماندهایم. البته حداقل تاکنون بنده به معرفت ذوالفنون نرسیدهام اما افتخار میکنم که چنین مردی در کنار ما حضور داشت، زیرا هر آنچه از علم و معرفت آن بگوییم کم گفتهایم. حضور فیزیکی ذوالفنون و امثال او در این مراسم مطرح نیست، زیرا آنها در جمع ما حضور معنوی دارند و امیدوارم با حضور در چنین مراسمهایی هرچه بیشتر قدر هم را بدانیم چراکه اندکی حسادت و شیطنت در روحیه ما وجود دارد اما عقل و هنر همواره باید در کنار هم حرکت کنند. اگر ذوالفنون نبود، سهتاری هم نبود. او یک انسان واقعی بود و آنچه را که گفت ندارم بیش از همه داشت. جلال خیلی از وقتها این شعر را میخواند: از شمار دو چشم یک تن کم/ وز شمار خرد هزاران بیش. او خود، مصداق این شعر بود. به نوبه خود از طرف خانه موسیقی، جامعه هنری و مردم، چهلمین روز درگذشت آن زندهیاد را به خانواده جلال ذوالفنون تسلیت میگویم. یادش گرامی باد.
استاد بیتکلف
کیوان ساکت
چشمه که میجوشد از این خاکدان
اشک مقیمان دل خاک دان
جامعه هنر ایران در این چند سال اخیر در ماتم از دست دادن هنرمندان نامی، دیری است به سوگ نشسته است. گلهای هنر ایران یکی پس از دیگری پرپر شدند: استاد پایور، استاد مشکاتیان، استاد جنگوگ، استاد فریوسفی و حالا در روزهای نوروز و بهار، استاد جلال ذوالفنون به طرز غیرقابل باور و نابهنگام از این سرا رخت بربست و جامعه موسیقی و خانواده گرامی خویش را داغدار کرد. نازنین هنرمندی که در عین استادی، بسیار ساده و بیتکلف میزیست و درویش مسلک. امروز پنجشنبه مراسم چهلمین روز خاموشی این عزیز است. مجددا درگذشت هنرمند ارجمند جلال ذوالفنون را به همه ایران تسلیت عرض میکنم.
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده نبینی چهها رود
جلالِ سهتارنوازی ایران
علی صدیقی راد*
بسیار دشوار است سخنگفتن از بزرگمردی که تا همین چند روز پیش کنار ما مینشست، آرام و با وقار، ایستاده بر اوج قله بینیازی. در اولین دیدار و با اولین سلام با طنزی رندانه و لطیف چنان نکته میگفت که حیران میشدی و تا میآمدی اشک را که از شدت خنده در چشمانت جمع شده بود، پاک کنی، ساز را به دست میگرفت و کویر تشنه جانت را از باران نغمههای سازش سیراب میکرد. بینیاز از اینکه از او خواهش کنی که استاد لطف کنید و قطعهای بنوازید. از لحظهای که مینشست، سهتارش را میگرفت و ابوعطا، گاهی یک استکان چای و سپس کاشیهای آبی اصفهان بود که با انگشتان چابکش در برابر نگاه حیرتزده تو نقش میزد.
ذوالفنون از معدود نوازندگانی بود که هم صاحبسبک بود و هم صاحبمکتب. صدای ساز او تشخص و رنگ و سونوریته ویژه خودش را داشت. هر کس که اندک آشنایی با موسیقی داشته باشد میتواند ساز ذوالفنون را از میان دهها ساز دیگر بشناسد. هر قطعهای که میزد، آن قطعه همرنگ ساز او میشد. زنگ شتر صبا را که مینواخت، انگار صبا از روز اول این قطعه را برای سهتار نوشته است نه برای ویلن. روزی چهار مضرابی در سهگاه از استاد جلیل شهناز مینواخت، به خنده گفتم: استاد! این قطعه دیگر از جلیل نیست، از جلال است. نکتهام را پسندید و نگاه و لبخند مهربانش را بر من بارید. ذوالفنون سهتار را «سهل و ممتنع» مینواخت. وقتی میشنیدی با خود میگفتی: انگار من هم میتوانم اینگونه بنوازم. اما وقتی پا به پای ساز راهوارش میشدی، تازه درمییافتی که مثل جلال نواختن کار هر کس نیست. از این نظر ساز او مثل شعر سعدی بود: پر شکوه و پر از نکته. در ۷۴سالگی چنان چابک مینواخت که انگشت حیرت به دهان میماند. ریزهای خاص، مالشها، پنجهکاریهای بینظیر، حرکت و تغییر زاویه دست راست، استفاده از انگشت چهارم، بافتهای مضرابی پیچیده، تکیه و کندن همزمان، استکاتوها و پژواکهای کمنظیر و جملهپردازیهای حیرتانگیز، اندکی از ویژگیهای اجراهای پیچیده او بود.
بینیاز بود و عاشق. ذرهای در بند و گرفتار مادیات نبود. به جوانها بها میداد و با نشاندن آنها همردیف خود در کنسرتها به آنها امید و اعتمادبهنفس میداد. آخرین اجرای صحنهای اینجانب با ایشان ۲۶ بهمن گذشته در تالار وحدت بود. ولی آخرین نغمه سازش را در بیمارستان در ۱۸اسفند (سالروز تولدش) برایمان نواخت و من شعری از عطار خواندم:
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
در اوج ناامیدی و گلایههای ما تکیهکلام مهربان و پدرانهاش این بود: «درست میشه... درست میشه.» کلام او هنگام پریدن تا اوج و نواختن آخرین نغمهو زخمه جانش این بود: «رفتن هم آسونه...»
یادش بهخیر که جلال سهتارنوازی ایران بود.
از شمار دو چشم یک تَن کم/ وز شمار خرد هزاران بیش
*شاگرد و خواننده گروه زندهیاد ذوالفنون
منبع:
شرق
تاریخ انتشار : پنجشنبه 7 اردیبهشت 1391 - 00:00
افزودن یک دیدگاه جدید