رازهای گرمای اجرای پیرمرد و همراهانش
تیکی تاکای کولیها
پدرام امینی ابیانه
[ نوازنده، آهنگساز و مدرس سبک فلامنکو ]
انگشت شصت جیپسی گینگز به منتقدان نشان داد که برگ برنده آنها چیست. گرد پیری بر صورت و موهای آنها نشسته بود. گذر زمان را در چهره سگوویا هم به همچنین دیده بودم، اما آن کجا و این کجا. سگوویا هرچه پیرتر میشد پختهتر میشد، باسوادتر میشود، اندیشمندتر و چیزی که فراموش نمیکرد هیچ، تکنیکش هر روز رو به فزونی بود و در مسترکلاسهای 90 سالگی و اجراهای 92 سالگی چنان ساز میزد که گویی پسری جوانی تازه فارغالتحصیل شده با تمرینهای زیاد رو به اجراست. بعد از ساعتها نگاه کردن نمیتوانستی حتی موشکافانه یک لغزش و خطای کوچک ببینی. گرد پیری بر موهای سگوویا و امثالهم گذر زمان است، اما شاید گرد پیری این تأثیر را بر چهره جیپسیکینگز ، پائول نداشت. پیر شده بود اما تکنیک هم افول کرده بود. کهولت سن و ناتوانی انگشتها و رفلکسهای دیر دیده میشد، تمرکز نداشتن. منتها مهربانیاش کم نشده بود که هیچ زیادتر هم شده بود. با حوصله و در کنارش تعدادی جوان که همدیگر را خیلی دوست داشتند. بعد از ساعت 11 شب که خسته بودند، هنوز هم به احساسات تکبهتک مردم پاسخ میدادند. حضور روی صحنهشان عالی بود. بینشان دوستی و مودت و عشق دیده میشد. همدیگر را دوست داشتند و شاید به این فلسفه هنر که دوست داشتن است عمل میکردند. گاه زانو میزدند همگی دور یک جوان و او را به اوج میرساندند، گاه ادامه کار یکی را دیگری انجام میداد. گیتارزدن اسپانیایی جیپسیکینگز مثل فوتبال اسپانیایی بود. انگار داری تیم بارسلونا را تماشا میکنی، با پاسهای تیکی تاکا. یک تیم بودند تکنیکها اعجابانگیز نبود، تکنیکها ساده بود، فقط شصت شان قوی بود، آن هم بنا بر ضرورت اینکه در فضای باز آنها نیاز دارند که با شصت بزنند تا صدای بلندتری بگیرند. نه تکنیک عجیبی نه دستگاه فلامنکویی و شاید حتی نه سواد زیادی، ولی انسانیت زیاد، مهربانی و تیم بودن، همدل بودن. چیزی که تابهحال در ایران ندیدم اگر سی سال سابقه حضور و یا دیدن گروههای مختلف دارم هنوز تیم گروه ندیدهام. گروهها، گروهی شبیه به بازارهای بردهفروشی است یا شبیه به مسابقات بدنسازی. هرکسی میخواهدخودش را بهتر نشان بدهد و اصلا هدف اصلی فراموش میشود. وقتی روی سن میروی و میخواهی برای مردم بزنی، هدف خودنمایی نیست. هدف این است که مردم را تماشاچیانت را دوست داشته باشی و یک، دو، سه ساعت آنها را از این شهر پر از دود در بیاوری و آنها از این همه گرفتاری، این همه نابسامانی این همه تنش دور کنی و به دوئنده برسانی. دوئنده یک اصطلاح در فلامینگو است یعنی لذت و شعف بسیاری که از شنیدن موسیقی فلامینگو حاصل میشود.
گرد پیری بر چهره پائول نشسته بود اما با تمام عشقاش سعی میکرد که بیابد آنچه را که مخاطبانش دوست دارند و همان را به اعضایش بگوید و اجرا کند. داشتم با خودم فکر میکردم که چرا این همه نوازنده خوب داریم، بالاخص در گیتار سازهای خودمان را که جای خودش را دارد. مسلما بهترینهای تار و سه تار و سنتور و ... ایران یعنی بهترینهای جهان. اینها که از حیطه موضوع بحث من خارج هستند. منتها ما این همه نوازنده خوب داریم با تکنیکهای قویتر از جیپسیکینگز پس چرا ما (همانطور که در مصاحبه قبلی هم که در روزنامه صبا گفته بودم) در روی سن مثل رینگ بوکس عمل میکنیم و البته بیرون از سن هم باز هم مثل رینگ بوکس است. ما بوکسور حرفهای هستیم یا موزیسین حرفهای یا خودخواهانی خودپرست، دیکتاتورمآب که فقط به خود میاندیشیم و چشم دیدن کسی را نداریم. خیلیها به دید منفی ممکن است به جیپسیکینگز نگاه کنند. اصلا خب این جیپسیکینگز نبود، سایهای از جیپسیکینگز بود. تعدادی جوان که شاگرد شاگردهای آن گروه اصلی بود و خود گروه اصلی هم اصلا استاد نبودند، منتها موفقترین گروه بودند در شناساندن موسیقی کولیهای اسپانیا. قبل از آن اگر میگفتی فلامنکو همه میگفتند نه فلامینگو، یعنی مرغ ماهیخوار از استایل جهانی موسیقی برای ما معروفتر بود. موفقترین گروه، در تاریخ گیتار، در تیراژ آلبوم و در کسب محبوبیت جیپسیکینگز بود که سایه آن در تهران حضور یافت.
باز در این اندیشه بودم که چرا ما هنرمندهای توانایی داریم ولی گروههایمان به این زیبایی نیست. از در تالار وحدت که آمدم بیرون جواب خود را گرفتم. یک نفر دست راست سنتور میزد، سه قدم جلوتر کسی آکاردئون میزد، پنج قدم جلوتر یکی گیتار میزد و قس علی هذا و هیچکدام چشم دیدن همدیگر را نداشتند. یادم افتاد که هفته پیش که بر حسب تصادف در ایران نبودم، گروههای خیابانی را که میدیدم شاید ده نفر کنار هم مینشستند با هم دوست بودند. تنظیم کرده بودند و به زیبایی اجرا میکردند قطعه بسیار زیباتر میشد و آنها هم معروفتر شناخته شدهتر و در نهایت به پولشان که هدفشان هست بیشتر میرسیدند و پول بهتری درمیآوردند، ولی اینجا حتی نوازندگان دورهگرد همگروه نبودند و هم مسابقه میدادند با هم. هرکسی سعی میکرد صدای آمپیلیفایر خود را بلندتر کند تا صدای دیگری را کم کند. اینها وقتی که کنار هم نمیشینند و با هم چند آهنگ را تمرین نمیکنند که زیبا اجرا کنند، نشانی است از فرهنگ ما. اگر نه این صدا به این شکل فعلی آلودگی صوتی است. اینها آمپیلیفایرشان را زیاد میکنند تا رقیب خیابانی دیگرشان را خفه کنند. در دنیای واقعی هم همینطور است. تیم نداریم، گروه نداریم. بعد از یک، دو، سه اجرا همه دوباره تبدیل میشوند به دیکتاتورهایی کوچک، مسابقهها، خودستاییها شروع میشود، منم، منمها شروع میشود و اصلا فراموش میشود که هدف از موسیقی چیست؟ فلسفه هنر چیست؟ محبت، روشنگری، خرافهزدایی، حمایت از نیازمندان همه فراموش میشود و آخرسر هم همه قهر میکنند و جمله معروف و بیمعنی من آقای ایکس را قبول ندارم را تکرار میکنند. باز هم یادآوری میکنم در موسیقی من ایکس را قبول ندارم بیمعنی ست. هنرمندان فلسفه فکری یا مذهبی را ترویج نمیکنند که شما او را قبول نداشته باشید. شما میتوانید بگویید که من آقای ایکس را دوست ندارم.
درنهایت در این اوضاع وانفسا حضور جیپسیکینگز البته به شکل سایه خوب بود. فکر میکنم مردم موسیقی خوبی شنیدند. موسیقیای که چند ساعت به جامعه افسرده ما شادی تزریق کرد. شاید بعضیها هم چندتا تکنیک جدید یاد گرفته باشند. اکت و حرکت روی سنشان خوب بود. صدابرداری خوب بود. و در نهایت خیلی خوشحال شدم که دوست هنرمندم همایون نصیری که افتخار داشتم در همه آلبومهای آتش من هم ساز زده بود، به عنوان پرکاشنیست مهمان با این گروه جیپسیکینگز جدید اجرا میکرد. خوب تومبا زد و از آن بهتر جینبه خوبی زد که جا دارد یاد کنم و همیشه وقتی پیشرفت همایون را میبینم خوشحال میشوم.
در نهایت موقع خداحافظی با پائول به او گفتم که ما همه شما را دوست داریم و او هم گفت من به کشور زیبای شما عشق میورزم. کاش فلسفه زندگی همه ما عشق و محبت بود.
منبع:
اختصاصی موسیقی ما
تاریخ انتشار : دوشنبه 25 مرداد 1395 - 16:09
افزودن یک دیدگاه جدید