پای صحبتهای متفاوت حمید متبسم (آهنگساز و نوازندهی برجسته) و همسر هنرمندش سمیرا گلباز
در ستایش عشق
موسیقی ما - سما بابایی: «شاه نعمتالله» است که میگوید: «تن به جان زنده است و جان از عشق». جانها اما سالها است که از «عشق» تهی است!
عشق... عَشَقه... این کلام جادویی که حالا «کیمیا» است. از عشق گفتن در این روزگار سخت است. عجیب است. با تردید همراه است. تعداد عاشقان، این روزها کم است؛ ادعایش زیاد. برای همین است که دیدن آدم عاشق -آنها که عشقشان حقیقی است- آدمهای دیگر را به تعجب میاندازد. مگر میشود؟ بله میشود. هنوز میشود. هنوز انسانهایی هستند که میتوانند داستانهای اساطیری عشق را زنده کنند. لیلی و مجنون؟ زال و رودابه؟ بیژن و منیژه؟ اینها مگر انسان نبودند؟ چرا نمیشود در این روزگار عاشق شد؟ شرایط تغییر کرده است، روح که همان روح است. حسهای آدمیزاد که همان است؛ با شکل و شیوهای جدید.
این گفتوگو با «حمید متبسم» (آهنگساز برجسته و نوازندهی نامدار تار و سهتار) و همسر هنرمندش (سمیرا گلباز) به بهانه انتشار «تار و پود» بود؛ اما بهانهای شد برای گفتن آنها از عشق. این دو هنرمند از عشق میگویند؛ از متعالیترین حس آدمی. عاشق همدیگرند؛ اما همین را بهانه کردهاند برای بهتر زیستن. برای دوست داشتن خیلی چیزهای دیگر. برای دوست داشتن طبیعت، خاک، آب و ایران. آنها این عشق را فریاد میزنند و این ماجرا چهقدر در روزگار خموده پرنفرت امروزی لازم است.
باید صحبتهای آنها از «عشق» را شنید. باید خواند. آنوقت شاید آن ناامیدی تاریخی از دلمان برود. عشق نمرده است. نمیمیرد که «عاشقان عشق را به جان جویند.»
در برخی از نمایشنامهها هم میتوان این مسأله را مشاهده کرد. برای مثال «برتولت برشت» از «فرماندار کلهگنده» میگوید، با همان ابهاماتی که در شعر حافظ دربارهی آن صحبت کردیم. اما در بخش دیگری از ادبیات ما، داستانهای عاشقانهی بسیاری وجود دارد که از جملهی آن میتوان به لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، زال و رودابه و بسیاری دیگر اشاره کرد. شخصیتها در این آثار بسیار عینی است و سهبُعدی. برای مثال وقتی فردوسی میخواهد «رودابه» را تجسم کند، میگوید: «رودابه فرزند مهراب شاه کابلی» پیشینهی او را کامل توضیح میدهد و در نتیجه، او برای ما زمینیتر و ملموستر میشود. گویی فردوسی تصویر او را برای ما دیکته میکند. این تفاوت، میان این دو شیوهی شاعری و داستانهایی در وصف عشق وجود دارد.
گلباز: البته شما از فعل گذشته استفاده میکنید. ولی این هنوز حال ما است.
متبسم: همینطور است! (خنده) منظورم انتخاب اشعار است وگرنه این حال جاری است و «تار و پود» همچنان در ما و تار و پودمان جریان دارد.
متبسم: «سمیرا» حس بسیار قویای در انتخاب ابیات دارد و من روند ملایم و لطیف این داستان را مدیون انتخابهای او هستم. گاهی من ابیاتی را انتخاب میکردم و او میگفت که این کلمه «زمخت» است. ابیاتی که او انتخاب کرد و حذف شد نیز تنها به خاطر مسائل فنی بود؛ مثلاً میگفتم دوست ندارم با این کلمه در چنین موسیقیای روبهرو شوم. گاهی موسیقی مدرن است و شما میتوانید هر شعری (مثلاً اشعار معاصر) را هم در آن استفده کنید؛ اما قالب موسیقایی این اثر متفاوت بود.
از سوی دیگر، گاهی کلمات طوری هستند که در محاوه زیبایند؛ اما در قالب موسیقایی، صدای خوشی نمیدهند. من حتی با اجازهی نظامی یک کلمه را هم عوض کردم! او گفته است:
«خجسته کاغذی بگرفت در دست/ بهعینه صورت خسرو در او بست.»
«به عینه» به نظرم کلمهی زمختی برای استفاده در موسیقی آمد و به همین خاطر، من از کلمهی «برابر» استفاده کردم که آن هم در وزن «فعولُن» بود و از نظر وزن، هیچ صدمهای به شعر نمیزد. از نظر من آهنگساز تا اندازهای مجاز است که کلمهای را جابهجا کند تا بتواند به منظور موسیقایی خود برسد. این تعامل همواره میان من و سمیرا وجود داشت و داستان تازهای از خسرو و شیرین ساخت!
متبسم: همینطور که سمیرا اشاره کرد، لحظه به لحظهی به وجود آمدن «تار و پود»، پیوند مستقیم با زندگی روزمرهی ما دارد. اشتراک و تفاهمی که در زندگی ما هست، تأثیر خودش را روی این اثر گذاشته است. ما در هر گامی که برمیداریم، هارمونیای وجود دارد که به اثر منتقل شده است. زمان نوشتن «تار و پود» هر ملودیای که ساختم، با ذوق سمیرا را صدا کردم تا بیاید و آن را گوش کند و عکسالعمل آن را در صورتش ببینم. باید تأیید او را میگرفتم و اگر موردی بود که زیاد لذت نمیبرد، تغییرش میدادم و بعد متوجه میشدم که تا چه اندازه این تغییر بهجا بوده و به قدرت کار اضافه کرده است. گاهی وقتها حتی چیزی نمیگفت اما متوجه میشدم که زیاد خوشش نیامده است. دلم میخواست لحظه به لحظهی اثر ناب باشد؛ آنقدر که قابل هدیه دادن به سمیرا باشد.
در کار قبلی، ملودیای روی شعر فروغ میساختم که در آن گفته بود: «بیش از اینت گر که در خود داشتم/ هر کسی را «تو» نمیانگاشتم». آن را برای سمیرا خواندم و گفت: «این، آن تویی نیست که باید بگویی.» تغییر دادم و همین باعث شد که قطعه به شکلی در آید که به عقیدهی خودم، زیباترین بخش این تصنیف است. زمانی که نوشتن «تار و پود» تمام شد و آخرین نتها را مینوشتم و به قول موزیسینها آن «دولاخط» پایانی را میزدم، سمیرا در پایین خانهمان، مشغول تمرین بود و من در گروه تلگرامی نوازندههای تار و پود نوشتم: «برای همسرم که با ساز مهرش این نغمه را در گوش من زمزمه کرد.» آنجا «سمیرا» مطلع شد که این اثر تمام شده است. ما از آغاز تا پایان، لحظه به لحظه و گامبهگام و دستدردست پیش رفتیم تا اثر شکل گیرد.
ما هنوز به این درک نرسیدهایم که کم مصرف کنیم؛ کم آشغال تولید کنیم؛ کم طبیعت را خراب کنیم؛ هر کسی فقط میخواهد بار خودش را ببندد. نتیجهی چنین جامعهای این میشود که عشق هر روز ضعیفتر و کمنورتر شود. همین باعث میشود که دیگر به اطرافمان فکر نکنیم و فقط به چهاردیواری خودمان اهمیت دهیم. ما آدمهایی میبینیم که خانهشان بسیار تمیز است؛ اما آشغالشان را در خیابان میریزند! چون دنیای او همان خانهاش است. اطرافش را دوست ندارد. وطنش را دوست ندارد و این قطع ارتباط با فضای اطراف، جهانی تهی از عشق شکل داده است. برای همین است که پرداختن به مقولهی عشق بسیار اهمیت دارد و مهم است که اهالی هنر -غیر از دردهای جامعه- درمان این دردها را مطرح کنند و یکی از آنها پرداختن به مقولهی عشق است.
من خوشحال و بیش از آن، شاکرم که کنار کسی قرار گرفتهام که نهتنها «عشق» را درک میکنم و از آن لذت میبرم که میتوانم آن را به دیگران نیز توضیح دهم. در مدتی که ما با هم زندگی کردهایم، تأثیر آن را در زندگی دیگران هم مشاهده میکنم. ما هر جا هستیم، میگویند رابطهی شما شکل عجیبی دارد. این حرف برای ما یعنی اینکه رابطه درست شکل گرفته است. شاید یکسری حرفهای ما شعاری به نظر بیاید، ولی واقعیت همین است. «یار» من این را تجربه کرده که امکان ندارد زمانی که ناراحت هستم، کلمهی محبتآمیزی به زبان بیاورم. بههرحال «عشق» واقعیت و موهبتی است که نصیب من شده است.
متبسم: انسان عاشق، برخوردش نسبت به همهچیز متفاوت میشود. شما وقتی عاشق هستید، دیگر در این جهان مصرفکنندهی صرف نیستید و این موضوع را درک میکنید که زندگیتان بین بودن و نبودن معنی پیدا میکند. ما در یک زمان بسیار کوتاه از این دنیا استفاده میکنیم و بنابراین، نمیتوانیم هر طور بخواهیم با این کرهی خاکی برخورد کنیم. انسان عاشق حتی نظرش نسبت به مرگ هم تغییر میکند و به عنوان یک آرامش ابدی آن را میپذیرد.
گلباز: همانطور که «حمید» اشاره کرد، هنر ما نیز به نوعی درگیر این ماجرا شده و تنها از دردها میگوید. ما گاهی که با هم سینما میرویم، به من میگوید: «سینمای ایران غیر از درد چیز دیگری ندارد؟» محتوای کلی تمام داستان این است که جامعهی ما دردمند است! گاهی که ما در پستهای اینستاگرام از هنر یا برگزاری یک کنسرت میگوییم، برخی مینویسند: «جامعه درگیر فلان مشکل یا مسأله است و شما به کنسرت فکر میکنید؟» این برای من خیلی تعجبآور است. زندگی مجموعهای از اتفاقات خوب و بد است و هنر مهمترین مسکن این حیات. من هم موافقم که در برههای، یک هنرمند و یک موزیسین باید همراه جامعهاش شود تا جو را آرام کند؛ اما نمیدانم چرا اینجا همه دوست دارند از درد بگوییم تا اینکه احساس خوب و شادیهایمان را به دیگران نشان دهیم! خیلیها هم با خودشان فکر میکنند که باید خوشبختیهایمان را برای خودمان نگاه داریم و به کسی نشان ندهیم. چرا نباید از خوشحالی دیگران خوشحال شویم؟ حتی تظاهر به خوشبختی هم خوشبختی میآورد. لبخند را حتی تصنعی تجربه کنیم تا شاید با واقعیت همراه شود.
متبسم: آب در زمینی که سیراب است، در سطح میماند و فرو نمیرود. در کویر است که تا قطرهی آخر جذب میشود. جامعهی ما مثل کویر تشنهی عشق است و در شرایط کنونی، تنها عشق است که میتواند این جامعه را نجات دهد. اگر مردم خودشان تلاش نکنند، از این جامعه چیز دیگری نمیماند. باید یک تحول بزرگ اجتماعی شکل گیرد تا به طبیعت بال و پر دهیم، به این زمین، به این خاک. باید عاشق این وطن بود تا مراقب آن باشیم. باید این شهر خاکگرفته و دودزده را نجات داد و عشق تنها محرک است.
گلباز: به نظر من مشکل بسیار ریشهایتر از اینها است. مهمترین مشکل موسیقی امروز ما، نداشتن رسانه است. در تلویزیون هنوز ساز را نشان نمیدهند، خوانندگان و نوازندگان خانم مطرح نمیشوند و... خب این مسأله تأثیر خودش را میگذارد؛ خیلی جدیتر از آنچه فکر کنید. ضمن اینکه به این نکته باید توجه کرد که اگر آن زمان «عارف» و «شیدا» تا این اندازه تأثیرگذار بودند، به خاطر این بود که تنها این دو گروه فعالیت میکردند. ما الان آنقدر موزیسین و مدعی موسیقی داریم که کسی فرصت گوش دادن به آثارشان را ندارد! آن زمان همه تشنهی موسیقی بودند و هر اثر را با جان و دل گوش میکردند. الان حتی موزیسینها هم آثار یکدیگر را گوش نمیکنند! آهنگسازان آثار خوب تولید میکنند؛ اما گوشهای شنوا نیست. هر کدام از ما چند بار آثار دیگران را گوش کردهایم؟ اصلاً با غرض گوش میدهیم یا بیغرض؟! چرا از جامعهی موسیقی ما حمایتی نمیشود؟ چرا رسانهی ملی با ما به این شکل رفتار میکند؟ ما هم حتی دلهایمان با هم صاف نیست. فارغ از اینکه تلویزیون و رادیو و دولت چه کرد، ما خودمان چه کردیم؟
متبسم: وقتی شنونده بدون آنکه اثر را شنیده باشد، دربارهی آن اظهار نظر میکند، یعنی از قبل تکلیفش روشن است. به همین خاطر است که موزیسینی مثل من با سلایق خودش تنها است و در جمع کوچکتری قرار میگیرد. خیلیها به من میگویند چرا دیگر اثری شبیه «بامداد» نمیسازی. من اگر این کار را انجام دهم، قطعاً آهنگساز پیشرویی نیستم. هر اثر یک بار ساخته میشود. «بتهوون» سمفونی پنجم و ششم را ساخت و بعد از آن سمفونی نهم را. هنرمند نمیتواند در جایی متوقف شود. باید نگاهش به جلو باشد. من مدتی قبل میخواستم «ونوشه» را از کاغذ به کامپیوتر منتقل و بهنگاری کنم. با اینکه خیلی جلوی خودم را گرفتم، باز 20 درصد این اثر را تغییر دادم؛ چون میدیدم که بعضی جاها اشتباه کردهام. دیگر آن صدادهی را دوست ندارم و جهانبینیام متفاوت شده است.
عشق... عَشَقه... این کلام جادویی که حالا «کیمیا» است. از عشق گفتن در این روزگار سخت است. عجیب است. با تردید همراه است. تعداد عاشقان، این روزها کم است؛ ادعایش زیاد. برای همین است که دیدن آدم عاشق -آنها که عشقشان حقیقی است- آدمهای دیگر را به تعجب میاندازد. مگر میشود؟ بله میشود. هنوز میشود. هنوز انسانهایی هستند که میتوانند داستانهای اساطیری عشق را زنده کنند. لیلی و مجنون؟ زال و رودابه؟ بیژن و منیژه؟ اینها مگر انسان نبودند؟ چرا نمیشود در این روزگار عاشق شد؟ شرایط تغییر کرده است، روح که همان روح است. حسهای آدمیزاد که همان است؛ با شکل و شیوهای جدید.
این گفتوگو با «حمید متبسم» (آهنگساز برجسته و نوازندهی نامدار تار و سهتار) و همسر هنرمندش (سمیرا گلباز) به بهانه انتشار «تار و پود» بود؛ اما بهانهای شد برای گفتن آنها از عشق. این دو هنرمند از عشق میگویند؛ از متعالیترین حس آدمی. عاشق همدیگرند؛ اما همین را بهانه کردهاند برای بهتر زیستن. برای دوست داشتن خیلی چیزهای دیگر. برای دوست داشتن طبیعت، خاک، آب و ایران. آنها این عشق را فریاد میزنند و این ماجرا چهقدر در روزگار خموده پرنفرت امروزی لازم است.
باید صحبتهای آنها از «عشق» را شنید. باید خواند. آنوقت شاید آن ناامیدی تاریخی از دلمان برود. عشق نمرده است. نمیمیرد که «عاشقان عشق را به جان جویند.»
***
- * وقتی تاریخ موسیقی معاصر ایران -از دوران قاجار تا کنون- را که وابستگی زیادی به ادبیات داشته نگاه میکنیم، با انبوهی اجرا از شاعران کلاسیک برمیخوریم که بسیاری از آنها مضمونی عاشقانه داشتند؛ اما در عین حال بسیاری از اینها به یک عشق عرفانی نسبت داده شدهاند! به همین خاطر است که کمتر اثری را میبینیم که از «عشق» بگوید و از جدایی و فراق بیشتر گفته شده؛ اما روایت عاشقانه در موسیقی ایران چندان زیاد نیست.
در برخی از نمایشنامهها هم میتوان این مسأله را مشاهده کرد. برای مثال «برتولت برشت» از «فرماندار کلهگنده» میگوید، با همان ابهاماتی که در شعر حافظ دربارهی آن صحبت کردیم. اما در بخش دیگری از ادبیات ما، داستانهای عاشقانهی بسیاری وجود دارد که از جملهی آن میتوان به لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، زال و رودابه و بسیاری دیگر اشاره کرد. شخصیتها در این آثار بسیار عینی است و سهبُعدی. برای مثال وقتی فردوسی میخواهد «رودابه» را تجسم کند، میگوید: «رودابه فرزند مهراب شاه کابلی» پیشینهی او را کامل توضیح میدهد و در نتیجه، او برای ما زمینیتر و ملموستر میشود. گویی فردوسی تصویر او را برای ما دیکته میکند. این تفاوت، میان این دو شیوهی شاعری و داستانهایی در وصف عشق وجود دارد.
- * که البته این بخش هم در ادبیات ما بسیار کمتر است. مثلاً بیشتر نظامی و فردوسی هستند که اینچنین داستانهای عاشقانه را تصویر کردهاند و سهم این آثار هم در موسیقی ما بسیار کم است.
- * شما در این باره فعالیتهای زیادی داشتهاید؛ چه در «سیمرغ» و چه حالا در «تار و پود». چرا بین داستانهای عاشقانه، سراغ «خسرو و شیرین» رفتید؟ میدانم از یک هنرمند پرسیدن «چرا» در مورد خلق هنری، میتواند کار بیهودهای باشد؛ اما خب مثلاً چرا «شیرین و فرهاد» نه.
گلباز: البته شما از فعل گذشته استفاده میکنید. ولی این هنوز حال ما است.
متبسم: همینطور است! (خنده) منظورم انتخاب اشعار است وگرنه این حال جاری است و «تار و پود» همچنان در ما و تار و پودمان جریان دارد.
- * خانم گلباز! به نظر میرسد در انتخاب اشعار، نوعی دراماتورژی اتفاق افتاده است. «خسرو و شیرین» یک تراژدی است؛ اما این اثر یک حال خوب عاشقانه دارد و بسیار سبکبال است. پیش از «تار و پود» چهقدر با این داستان آشنا بودید؟
- * این مسأله به روند روایی اثر لطمهای وارد نمیکرد؟
- * در انتخاب ابیات تفاهم داشتید؟!
متبسم: «سمیرا» حس بسیار قویای در انتخاب ابیات دارد و من روند ملایم و لطیف این داستان را مدیون انتخابهای او هستم. گاهی من ابیاتی را انتخاب میکردم و او میگفت که این کلمه «زمخت» است. ابیاتی که او انتخاب کرد و حذف شد نیز تنها به خاطر مسائل فنی بود؛ مثلاً میگفتم دوست ندارم با این کلمه در چنین موسیقیای روبهرو شوم. گاهی موسیقی مدرن است و شما میتوانید هر شعری (مثلاً اشعار معاصر) را هم در آن استفده کنید؛ اما قالب موسیقایی این اثر متفاوت بود.
از سوی دیگر، گاهی کلمات طوری هستند که در محاوه زیبایند؛ اما در قالب موسیقایی، صدای خوشی نمیدهند. من حتی با اجازهی نظامی یک کلمه را هم عوض کردم! او گفته است:
«خجسته کاغذی بگرفت در دست/ بهعینه صورت خسرو در او بست.»
«به عینه» به نظرم کلمهی زمختی برای استفاده در موسیقی آمد و به همین خاطر، من از کلمهی «برابر» استفاده کردم که آن هم در وزن «فعولُن» بود و از نظر وزن، هیچ صدمهای به شعر نمیزد. از نظر من آهنگساز تا اندازهای مجاز است که کلمهای را جابهجا کند تا بتواند به منظور موسیقایی خود برسد. این تعامل همواره میان من و سمیرا وجود داشت و داستان تازهای از خسرو و شیرین ساخت!
- * که در آن حسادت و خیانت و مرگ وجود ندارد و خب خانم گلباز، ما سهم شما را در این قضیه جدی میدانیم. (خنده)
متبسم: همینطور که سمیرا اشاره کرد، لحظه به لحظهی به وجود آمدن «تار و پود»، پیوند مستقیم با زندگی روزمرهی ما دارد. اشتراک و تفاهمی که در زندگی ما هست، تأثیر خودش را روی این اثر گذاشته است. ما در هر گامی که برمیداریم، هارمونیای وجود دارد که به اثر منتقل شده است. زمان نوشتن «تار و پود» هر ملودیای که ساختم، با ذوق سمیرا را صدا کردم تا بیاید و آن را گوش کند و عکسالعمل آن را در صورتش ببینم. باید تأیید او را میگرفتم و اگر موردی بود که زیاد لذت نمیبرد، تغییرش میدادم و بعد متوجه میشدم که تا چه اندازه این تغییر بهجا بوده و به قدرت کار اضافه کرده است. گاهی وقتها حتی چیزی نمیگفت اما متوجه میشدم که زیاد خوشش نیامده است. دلم میخواست لحظه به لحظهی اثر ناب باشد؛ آنقدر که قابل هدیه دادن به سمیرا باشد.
در کار قبلی، ملودیای روی شعر فروغ میساختم که در آن گفته بود: «بیش از اینت گر که در خود داشتم/ هر کسی را «تو» نمیانگاشتم». آن را برای سمیرا خواندم و گفت: «این، آن تویی نیست که باید بگویی.» تغییر دادم و همین باعث شد که قطعه به شکلی در آید که به عقیدهی خودم، زیباترین بخش این تصنیف است. زمانی که نوشتن «تار و پود» تمام شد و آخرین نتها را مینوشتم و به قول موزیسینها آن «دولاخط» پایانی را میزدم، سمیرا در پایین خانهمان، مشغول تمرین بود و من در گروه تلگرامی نوازندههای تار و پود نوشتم: «برای همسرم که با ساز مهرش این نغمه را در گوش من زمزمه کرد.» آنجا «سمیرا» مطلع شد که این اثر تمام شده است. ما از آغاز تا پایان، لحظه به لحظه و گامبهگام و دستدردست پیش رفتیم تا اثر شکل گیرد.
- * شما از «عشق» میگویید. چیزی که حلقهی گمشده در زندگی امروز است. فکر میکنم سِحر این اثر، عشق است. چون عشق نهتنها یک اثر موسیقایی را بلکه میتواند هر چیزی را در دنیا بهتر کند. پزشک و کارمند عاشق، حتماً پزشک و کارمند بهتری هستند.
ما هنوز به این درک نرسیدهایم که کم مصرف کنیم؛ کم آشغال تولید کنیم؛ کم طبیعت را خراب کنیم؛ هر کسی فقط میخواهد بار خودش را ببندد. نتیجهی چنین جامعهای این میشود که عشق هر روز ضعیفتر و کمنورتر شود. همین باعث میشود که دیگر به اطرافمان فکر نکنیم و فقط به چهاردیواری خودمان اهمیت دهیم. ما آدمهایی میبینیم که خانهشان بسیار تمیز است؛ اما آشغالشان را در خیابان میریزند! چون دنیای او همان خانهاش است. اطرافش را دوست ندارد. وطنش را دوست ندارد و این قطع ارتباط با فضای اطراف، جهانی تهی از عشق شکل داده است. برای همین است که پرداختن به مقولهی عشق بسیار اهمیت دارد و مهم است که اهالی هنر -غیر از دردهای جامعه- درمان این دردها را مطرح کنند و یکی از آنها پرداختن به مقولهی عشق است.
- * پس به نظر شما عشق باعث پیوند صحیح انسان با اطرافش میشود. خانم گلباز! از نظر شما عشق چه معنایی دارد؟
من خوشحال و بیش از آن، شاکرم که کنار کسی قرار گرفتهام که نهتنها «عشق» را درک میکنم و از آن لذت میبرم که میتوانم آن را به دیگران نیز توضیح دهم. در مدتی که ما با هم زندگی کردهایم، تأثیر آن را در زندگی دیگران هم مشاهده میکنم. ما هر جا هستیم، میگویند رابطهی شما شکل عجیبی دارد. این حرف برای ما یعنی اینکه رابطه درست شکل گرفته است. شاید یکسری حرفهای ما شعاری به نظر بیاید، ولی واقعیت همین است. «یار» من این را تجربه کرده که امکان ندارد زمانی که ناراحت هستم، کلمهی محبتآمیزی به زبان بیاورم. بههرحال «عشق» واقعیت و موهبتی است که نصیب من شده است.
- * عشق را چهطور تعریف میکنید؟ درست است که سالها است شاعران و فلاسفه و عرفای بسیاری تلاش کرده و به معنای مشخصی از آن نرسیدهاند؛ اما عشق برای شما چگونه است؟
متبسم: انسان عاشق، برخوردش نسبت به همهچیز متفاوت میشود. شما وقتی عاشق هستید، دیگر در این جهان مصرفکنندهی صرف نیستید و این موضوع را درک میکنید که زندگیتان بین بودن و نبودن معنی پیدا میکند. ما در یک زمان بسیار کوتاه از این دنیا استفاده میکنیم و بنابراین، نمیتوانیم هر طور بخواهیم با این کرهی خاکی برخورد کنیم. انسان عاشق حتی نظرش نسبت به مرگ هم تغییر میکند و به عنوان یک آرامش ابدی آن را میپذیرد.
- * در جامعهای که همه پنهانکار و محافظهکار هستند، از عشق گفتن، از عاشق بودن حرف زدن، عجیب است و بسیار قابل احترام.
گلباز: همانطور که «حمید» اشاره کرد، هنر ما نیز به نوعی درگیر این ماجرا شده و تنها از دردها میگوید. ما گاهی که با هم سینما میرویم، به من میگوید: «سینمای ایران غیر از درد چیز دیگری ندارد؟» محتوای کلی تمام داستان این است که جامعهی ما دردمند است! گاهی که ما در پستهای اینستاگرام از هنر یا برگزاری یک کنسرت میگوییم، برخی مینویسند: «جامعه درگیر فلان مشکل یا مسأله است و شما به کنسرت فکر میکنید؟» این برای من خیلی تعجبآور است. زندگی مجموعهای از اتفاقات خوب و بد است و هنر مهمترین مسکن این حیات. من هم موافقم که در برههای، یک هنرمند و یک موزیسین باید همراه جامعهاش شود تا جو را آرام کند؛ اما نمیدانم چرا اینجا همه دوست دارند از درد بگوییم تا اینکه احساس خوب و شادیهایمان را به دیگران نشان دهیم! خیلیها هم با خودشان فکر میکنند که باید خوشبختیهایمان را برای خودمان نگاه داریم و به کسی نشان ندهیم. چرا نباید از خوشحالی دیگران خوشحال شویم؟ حتی تظاهر به خوشبختی هم خوشبختی میآورد. لبخند را حتی تصنعی تجربه کنیم تا شاید با واقعیت همراه شود.
- * فکر میکنید انتشار «تار و پود» میتواند سرآغازی برای انتشار آثار عاشقانهی دیگری باشد؟
- * «عشق» هم مسری است؛ همانطور که جامعه نشان داده بخل و کینه انگار مسری بوده است؟
متبسم: آب در زمینی که سیراب است، در سطح میماند و فرو نمیرود. در کویر است که تا قطرهی آخر جذب میشود. جامعهی ما مثل کویر تشنهی عشق است و در شرایط کنونی، تنها عشق است که میتواند این جامعه را نجات دهد. اگر مردم خودشان تلاش نکنند، از این جامعه چیز دیگری نمیماند. باید یک تحول بزرگ اجتماعی شکل گیرد تا به طبیعت بال و پر دهیم، به این زمین، به این خاک. باید عاشق این وطن بود تا مراقب آن باشیم. باید این شهر خاکگرفته و دودزده را نجات داد و عشق تنها محرک است.
- * آقای متبسم! ما به آثار موسیقایی که نگاه میکنیم، انگار در قطعات گذشته یک حس و حالی وجود داشته که امروز دیگر نیست. ممکن است موسیقی ندانیم؛ اما همهمان از صدای نی کسایی مشعوف میشویم. این اتفاق حالا کمتر رخ میدهد. انگار خود هنرمندان در گذشته حس خوبی داشتهاند که در آثارشان متبلور میشد. حالا چه اتفاقی افتاده؟ موزیسین عاشق کم داریم؟
- * اما من نوک انتقاد را همچنان به سمت اهالی موسیقی میگیرم. شما به «چاووش» نگاه کنید و حس و حالی که بین نوازندهها وجود داشت. شما با هم زندگی میکردید. کار میکردید، غذا میخورید و طبیعی است که این حس در اثر هم متبلور باشد. الان همهچیز در یک قرارداد مالی خلاصه میشود. چهقدر داده میشود و چه زمانی باید در استودیو حاضر بود که یک قطعه را نواخت، حتی بیاینکه آدمها همدیگر را ببینند! خب این در اثر تأثیر خودش را میگذارد. من مناسبات حرفهای را میفهمم. میدانم که اتفاقاً سطح حرفهای نوازندگان ارتقا پیدا کرده؛ اما «هنر» را مگر میشود با این نگاه خشک پی گرفت؟
گلباز: به نظر من مشکل بسیار ریشهایتر از اینها است. مهمترین مشکل موسیقی امروز ما، نداشتن رسانه است. در تلویزیون هنوز ساز را نشان نمیدهند، خوانندگان و نوازندگان خانم مطرح نمیشوند و... خب این مسأله تأثیر خودش را میگذارد؛ خیلی جدیتر از آنچه فکر کنید. ضمن اینکه به این نکته باید توجه کرد که اگر آن زمان «عارف» و «شیدا» تا این اندازه تأثیرگذار بودند، به خاطر این بود که تنها این دو گروه فعالیت میکردند. ما الان آنقدر موزیسین و مدعی موسیقی داریم که کسی فرصت گوش دادن به آثارشان را ندارد! آن زمان همه تشنهی موسیقی بودند و هر اثر را با جان و دل گوش میکردند. الان حتی موزیسینها هم آثار یکدیگر را گوش نمیکنند! آهنگسازان آثار خوب تولید میکنند؛ اما گوشهای شنوا نیست. هر کدام از ما چند بار آثار دیگران را گوش کردهایم؟ اصلاً با غرض گوش میدهیم یا بیغرض؟! چرا از جامعهی موسیقی ما حمایتی نمیشود؟ چرا رسانهی ملی با ما به این شکل رفتار میکند؟ ما هم حتی دلهایمان با هم صاف نیست. فارغ از اینکه تلویزیون و رادیو و دولت چه کرد، ما خودمان چه کردیم؟
متبسم: وقتی شنونده بدون آنکه اثر را شنیده باشد، دربارهی آن اظهار نظر میکند، یعنی از قبل تکلیفش روشن است. به همین خاطر است که موزیسینی مثل من با سلایق خودش تنها است و در جمع کوچکتری قرار میگیرد. خیلیها به من میگویند چرا دیگر اثری شبیه «بامداد» نمیسازی. من اگر این کار را انجام دهم، قطعاً آهنگساز پیشرویی نیستم. هر اثر یک بار ساخته میشود. «بتهوون» سمفونی پنجم و ششم را ساخت و بعد از آن سمفونی نهم را. هنرمند نمیتواند در جایی متوقف شود. باید نگاهش به جلو باشد. من مدتی قبل میخواستم «ونوشه» را از کاغذ به کامپیوتر منتقل و بهنگاری کنم. با اینکه خیلی جلوی خودم را گرفتم، باز 20 درصد این اثر را تغییر دادم؛ چون میدیدم که بعضی جاها اشتباه کردهام. دیگر آن صدادهی را دوست ندارم و جهانبینیام متفاوت شده است.
- * خانم گلباز! میشود به نوازندگی مثل یک شغل نگاه کرد؟
- * خب برسیم به دستان. کنسرتهایتان با آقای ناظری به خوبی برگزار شد؟
- * نوازندهی جدید به گروه اضافه خواهد شد؟
- * و اجرایتان در ایران چه زمانی اتفاق میافتد؟
منبع:
اختصاصی سایت موسیقی ما
تاریخ انتشار : چهارشنبه 11 بهمن 1396 - 17:35
افزودن یک دیدگاه جدید