کوههای شبیه پنبه زده
رودهای روانِ سنگِ مذاب
لمس خورشید داغ روی سر و
وحشت نعره در دل گرداب
آسمان داغ و زیر پا آتش
گامها مثل اشکها لرزان
مغزها توی جمجمه جوشان
بر سر و شانه مار آویزان
قبرها هر کدام یک چمدان
و مسافر درون آن خفته
دست و پاهایشان زبان دارند
غرق در حرفهای ناگفته
گنگ و مبهم تمام ثانیهها
ایستاده زمان به فرمانش
انتظار است و وحشت و تردید
التهاب است و هرم سوزانش
تک سواری میآید از جاده
کوچه وا میکنند اهل زمین
مردی از دور میشود پیدا
زیر پایش شکوه فروردین
با نسیم نشسته در زلفش
عده ای را قرار میآید
زمزمه میکند کسی با خویش
گفته بودم سوار میآید
فوج فوج فرشتههای بهشت
از نگاهش گلاب میگیرند
و در آن لحظهی پیاده شدن
بال خود را رکاب میگیرند
و ندا میرسد زعرش خدا
به شمیم گل و غزل به سوار
ای حبیب دلم از این مردم
دوستداران خویش را بردار
مومنان تو اهل ایمانند
خون سرخ مرا زکات تویی
تو نباشی تمام دوزخیاند
خون من کشتی نجات تویی
جان به قربان آن خدایی که
دل من را پر از غم تو نوشت
ماتم تو عظیم تر از کوه
گریه بر ماتمت کلید بهشت
افزودن یک دیدگاه جدید