نگاههای نگران یه مادر خسته
یه کاسه آب تو سینی و قرآن به دستش
میگفت میسپارمت به اون که نمیذاره تنهات
مادر فدات بشه خداوند به همرات
میگفت نگران نباش مادر قویه پسرت
به دلتم بد راه نده اصلاً یه ذره
خودم به تنهایی میرم سر وقتشون
حق دشمنا رو میذارم کف دستشون
شوخیهاشم ادامه داشت تا لحظهی آخر
با لبخندش امیدواری میداد به مادر
مادر با دلشوره از رفتنش
نشست منتظر برگشتنش
روزا میگذشتن و مادر جالب نبود حالش
روزایی که یه ثانیش قد یه ساله
هر وقتا یه کسی به در میزدش
دل مادر به آسمونا پر میزدش
مادری که از غصه شده تار دیدش
مادری که کرده بود انتظار پیرش
مادری که منتظر یه خبره
میگه دلم روشنه میاد بلاخره
سی ساله که نکشیده یه نفس راحت
خوابِ خوش نداشته حتی یه ساعت
مادر انگار یکی خبر آورده واست
خبر دسته گلته اگه داری طاقت
خبرِ مردونگی، خبرِ رشادت
مادر مبارکت باشه خبر شهادت
مادر که نداشت هیچ فکری در سرش
فقط میچرخید به دور گل پرپرش
با این که از دست گلش از اون جوونش
مونده بود پلاک و چند تا استخونش
ولی استخونی که ظهر عاشورا رو دیده
استخونی که بوی کربلا میده
استخونی که رو پاهاش وایساد تا آخر
همون استخونی که حرف میزد با مادر
ما تو حرف زور نمیمونیم هیچ وقت ساکت
قسم به مردای سیزده ساله
قسم به کینهای که هنوز داغه
قسم به غرور محمود کاوه
قسم به لبای خشک از عطش
به سربندی که گلوله رد نشد ازش
به اون که واسه دین من پرچمداره
به لبهای بی جونی که لبخند داره
افزودن یک دیدگاه جدید