دستانم سرد بودند
لبانم بر هم دوخته شده بودند
بغضهایم تلخ بودند و چشمانم حرفی برای گفتن نداشتند
چرا که پاییز که می شد دلم شور می زد و می ترسیدم ژاکت یکی از همکلاسی هایم را پوشیده باشم.
آن پاییز کذایی با همه ی خوبی ها و بدیهایش گذشت.
آن دوران دلشوره های مدام و سرگیجه های اتمام ناپذیر هم گذشت
شاید دنیا را اشتباه آمدیم.
انگار دنیا حکایت همان پاییز و ژاکتی ماندگار است
دستانم سرد بودند
لبانم بر هم دوخته شده بودند
بغضهایم تلخ بودند و چشمانم حرفی برای گفتن نداشتند
چرا که پاییز که می شد دلم شور می زد و می ترسیدم ژاکت یکی از همکلاسی هایم را پوشیده باشم.
آن پاییز کذایی با همه ی خوبی ها و بدیهایش گذشت.
آن دوران دلشوره های مدام و سرگیجه های اتمام ناپذیر هم گذشت
شاید دنیا را اشتباه آمدیم.
انگار دنیا حکایت همان پاییز و ژاکتی ماندگار است