بهياد فرهاد (3)؛
زمستان...
هوشنگ گلمکانی: وقتی گروه «گلدن رينگ» ترانهی «ای يار بلا...» را میخواند، فرهاد هم عضو گروه «بلک کتز» بود و همچو چيزهايی میخواند. اواسط دههی 1340 بود و هياهوی «بيتلها» و «کاساچوک» و «کليف ريچارد» و «الويس پريسلی» و هيپیگری و موهای بلند وزوزی و شلوار پاچهگشاد.
«تام جونز» کمی متفاوت بود و حتی «انگلبرت همپردينک» و «خوزه فليچيانو»، که نام خودشان اهميت داشت و نه گروهشان. هنوز «دميس روسُس» از گروه «آفروديتز چايلد» جدا نبود و «مايکل جکسن»، جغلهخوانندهی گروه «جکسن فايو» بود... هنوز فرهاد، فرهاد نبود و خوانندهی مشهور و روز پاپ، و منوچهر و بودند و هنوز از گروه «ششوهشت» هم خبری نبود. هنوز خوانندههای فيلمهای ايرانی ايرج و عهديه و جعفر پورهاشمی بودند و گاهی کورس سرهنگزاده و رامش و امير رسايی و مهستی و شهين و مهين و زهره و زيبا و تيلا و ميلا.
هنوز فردين ميداندار بود و با صدای ايرج لب میزد؛ حتی يک سال پس از قيصر. در زمستان 1349، وقتی رضا موتوری و مردی از جنوب شهر همزمان بر پرده آمدند، هنوز ايرج به جای فردين میخواند و بهروز وثوقیهای کيميايی نمیخواندند، که خواندن و دور درختها چرخيدن، زيبندهشان نبود و کسی باور نمیکرد از اين آدمهای تلخ. و فرو میريختند، پس نمیخواندند. «رضا موتوری» نقطهعطف در استفاده از صدای خواننده در سينمای ايران بود و نقطهی عطفی در موسيقی پاپ ايرانی.
از آن به بعد در موسيقی پاپ، آهنگسازان متفاوتی پا به عرصه گذاشتند، شعرها و ترانهها از توصيف حال شاعر و اندام يار، به مفاهيم گاه مجرد و قالبهای نو کشيده شدند. (همان تفاوتی که شعر کهنه و نو داشت) و معيارهای زيباشناسی صدا دگرگون شد. در سينما، هم همين اتفاق افتاد؛ به اضافه اين که ديگر خواندن خواننده روی لب زدن بازيگر داشت منسوخ میشد، و شد.
برای تماشاگر خو کرده به صداهای صاف و چهچهههای ايرجی، صدای فرهاد در روی صحنههای موتورسواری رضا در خيابانهای زمستانی، احساسی از نوعی هجو را القا میکرد؛ بهخصوص با يادآوری ريشخند لب زدن يکی با خواندن ديگری در يکی از سکانسهای تيمارستان، و گفتوگوی رضا با مادرش در بارهی رؤياهای دروغين فيلمفارسی، همراه با نوعی طنز- شايد ناخواسته - در جابهجايی رضا و آن جوان محقق همشکلش، و بیفرجامی رابطهی رضا و فرنگيس (دختر پولدار) که کليشهی آشتی طبقاتی فيلمفارسی را میشکست. آدم فکر میکرد که اين صدای خشدار زنگزده، جزيی از اين هجو است؛ مثل صدای جو کوکر در برابر- مثلأ- تام جونز.
ترانهی «مرد تنها»، با آن شعر غيرمتعارف، و آن ارکستر کوچک منفردزاده، تحقق يک انقلاب در محدودهی خودش بود (عجيب آن که اسفنديار منفردزاده هم در حيطهی کار خودش، همان مسيری را طی کرد که فرهاد در خوانندگی طی کرده بود: از موسيقی نازل کوچهبازاری، تا مرتبهای به کلی بيگانه با سابقهشان و بسيار خاصپسند و نخبهگرا). صدای گرفته فرهاد، بهخصوص در آخر ترانه که میخواند «صدای باد... صدای باد...» و آن را میکشد، به آوايی شبيه زوزهی باد زمستانی تبديل میشد، که شنونده را ميخکوب میکرد. «تابوت سياه شب»، «صدای بیصدا»، «شب بی تپش»، و... عبارتها و تعبيرهايی بود که در ترانهسرايی فارسی سابقهای نداشت. و بيش از همه، آن صدا، آن صدای بیصدا.
فرهاد پرچمدار اصلی آن تحول شناخته شد، زيرا که همواره، برای مردم، در موسيقی، خواننده شناختهشدهتر از ترانهسرا و آهنگساز بود؛ همچنان که در سينما، بازيگر را بيشتر از کارگردان و فيلمنامهنويس و ديگران میشناختند. اما از آن پس، نام آهنگساز و شاعر هم نزد مردم اهميت يافت و عکسشان کنار خواننده، روی جلد صفحات 45 دور آمد.
سال بعد، وقتی فرهاد ترانهی «جمعه» را روی فيلم خداحافظ رفيق خواند، با آن ارکستر يک نفرهی سوت (به طرزی تقديری شايد، ارکستر اجرای موسيقی «خداحافظ رفيق»، همان «بلک کتز» بود)، اوج کارش رقم خورد؛ اوجی که چند سال ادامه يافت و حتی با وجود کمکاری فرهاد در سالهای بعد، برای يک نسل تبديل به اسطوره شد و البته کسی اهميت نداد يا بعدها به ياد نياورد که فرهاد در «زنجيری» و «ماهیها در خاک میميرند» هم خوانده است. خودش آهنگ هم ساخت، شعر و ترانه هم سرود و کلمات را با چنان تأکيد و دقت و يقينی ادا میکرد که گويی در قاطعيت آنها ترديدی ندارد. وقتی در ترانهی «وحدت» حرف «ح» را از حلق بيرون کشيد، ترديد نکردم که اين حرف را جز اين، هيچ جور ديگری نبايد ادا کرد.
فرهاد ترانهی «بوی عيدی» را در دههی 1350 خواند؛ زمانی که هنوز سیوچند ساله بود، اما محتوا و حال وهوای اين ترانه، توصيف فصل آخر زندگی - زمستانش - بود و بيشتر متناسب با دو دههی آخر عمرش، حتی اگر از حيث تقويمی هم نتوان آن را زمستان عمر تلقی کرد. اما در زمانهای که خيلی چيزها در جای خودش نيست، فصلهای عمر هم جابهجا میشود و زمستان میتواند بیخزان، از پس تابستان فرا رسد. همچنان که ما نيز زمستانمان را با همين چيزها سر میکنيم...
«تام جونز» کمی متفاوت بود و حتی «انگلبرت همپردينک» و «خوزه فليچيانو»، که نام خودشان اهميت داشت و نه گروهشان. هنوز «دميس روسُس» از گروه «آفروديتز چايلد» جدا نبود و «مايکل جکسن»، جغلهخوانندهی گروه «جکسن فايو» بود... هنوز فرهاد، فرهاد نبود و خوانندهی مشهور و روز پاپ، و منوچهر و بودند و هنوز از گروه «ششوهشت» هم خبری نبود. هنوز خوانندههای فيلمهای ايرانی ايرج و عهديه و جعفر پورهاشمی بودند و گاهی کورس سرهنگزاده و رامش و امير رسايی و مهستی و شهين و مهين و زهره و زيبا و تيلا و ميلا.
هنوز فردين ميداندار بود و با صدای ايرج لب میزد؛ حتی يک سال پس از قيصر. در زمستان 1349، وقتی رضا موتوری و مردی از جنوب شهر همزمان بر پرده آمدند، هنوز ايرج به جای فردين میخواند و بهروز وثوقیهای کيميايی نمیخواندند، که خواندن و دور درختها چرخيدن، زيبندهشان نبود و کسی باور نمیکرد از اين آدمهای تلخ. و فرو میريختند، پس نمیخواندند. «رضا موتوری» نقطهعطف در استفاده از صدای خواننده در سينمای ايران بود و نقطهی عطفی در موسيقی پاپ ايرانی.
از آن به بعد در موسيقی پاپ، آهنگسازان متفاوتی پا به عرصه گذاشتند، شعرها و ترانهها از توصيف حال شاعر و اندام يار، به مفاهيم گاه مجرد و قالبهای نو کشيده شدند. (همان تفاوتی که شعر کهنه و نو داشت) و معيارهای زيباشناسی صدا دگرگون شد. در سينما، هم همين اتفاق افتاد؛ به اضافه اين که ديگر خواندن خواننده روی لب زدن بازيگر داشت منسوخ میشد، و شد.
برای تماشاگر خو کرده به صداهای صاف و چهچهههای ايرجی، صدای فرهاد در روی صحنههای موتورسواری رضا در خيابانهای زمستانی، احساسی از نوعی هجو را القا میکرد؛ بهخصوص با يادآوری ريشخند لب زدن يکی با خواندن ديگری در يکی از سکانسهای تيمارستان، و گفتوگوی رضا با مادرش در بارهی رؤياهای دروغين فيلمفارسی، همراه با نوعی طنز- شايد ناخواسته - در جابهجايی رضا و آن جوان محقق همشکلش، و بیفرجامی رابطهی رضا و فرنگيس (دختر پولدار) که کليشهی آشتی طبقاتی فيلمفارسی را میشکست. آدم فکر میکرد که اين صدای خشدار زنگزده، جزيی از اين هجو است؛ مثل صدای جو کوکر در برابر- مثلأ- تام جونز.
ترانهی «مرد تنها»، با آن شعر غيرمتعارف، و آن ارکستر کوچک منفردزاده، تحقق يک انقلاب در محدودهی خودش بود (عجيب آن که اسفنديار منفردزاده هم در حيطهی کار خودش، همان مسيری را طی کرد که فرهاد در خوانندگی طی کرده بود: از موسيقی نازل کوچهبازاری، تا مرتبهای به کلی بيگانه با سابقهشان و بسيار خاصپسند و نخبهگرا). صدای گرفته فرهاد، بهخصوص در آخر ترانه که میخواند «صدای باد... صدای باد...» و آن را میکشد، به آوايی شبيه زوزهی باد زمستانی تبديل میشد، که شنونده را ميخکوب میکرد. «تابوت سياه شب»، «صدای بیصدا»، «شب بی تپش»، و... عبارتها و تعبيرهايی بود که در ترانهسرايی فارسی سابقهای نداشت. و بيش از همه، آن صدا، آن صدای بیصدا.
فرهاد پرچمدار اصلی آن تحول شناخته شد، زيرا که همواره، برای مردم، در موسيقی، خواننده شناختهشدهتر از ترانهسرا و آهنگساز بود؛ همچنان که در سينما، بازيگر را بيشتر از کارگردان و فيلمنامهنويس و ديگران میشناختند. اما از آن پس، نام آهنگساز و شاعر هم نزد مردم اهميت يافت و عکسشان کنار خواننده، روی جلد صفحات 45 دور آمد.
سال بعد، وقتی فرهاد ترانهی «جمعه» را روی فيلم خداحافظ رفيق خواند، با آن ارکستر يک نفرهی سوت (به طرزی تقديری شايد، ارکستر اجرای موسيقی «خداحافظ رفيق»، همان «بلک کتز» بود)، اوج کارش رقم خورد؛ اوجی که چند سال ادامه يافت و حتی با وجود کمکاری فرهاد در سالهای بعد، برای يک نسل تبديل به اسطوره شد و البته کسی اهميت نداد يا بعدها به ياد نياورد که فرهاد در «زنجيری» و «ماهیها در خاک میميرند» هم خوانده است. خودش آهنگ هم ساخت، شعر و ترانه هم سرود و کلمات را با چنان تأکيد و دقت و يقينی ادا میکرد که گويی در قاطعيت آنها ترديدی ندارد. وقتی در ترانهی «وحدت» حرف «ح» را از حلق بيرون کشيد، ترديد نکردم که اين حرف را جز اين، هيچ جور ديگری نبايد ادا کرد.
فرهاد ترانهی «بوی عيدی» را در دههی 1350 خواند؛ زمانی که هنوز سیوچند ساله بود، اما محتوا و حال وهوای اين ترانه، توصيف فصل آخر زندگی - زمستانش - بود و بيشتر متناسب با دو دههی آخر عمرش، حتی اگر از حيث تقويمی هم نتوان آن را زمستان عمر تلقی کرد. اما در زمانهای که خيلی چيزها در جای خودش نيست، فصلهای عمر هم جابهجا میشود و زمستان میتواند بیخزان، از پس تابستان فرا رسد. همچنان که ما نيز زمستانمان را با همين چيزها سر میکنيم...
منبع:
فيلم نوشتهها
تاریخ انتشار : دوشنبه 16 شهریور 1388 - 00:00
دیدگاهها
روحش شاد
فکر نمی کنم کسی بتونه حتی ذره ای از جایی که فرهاد در قلب مردم داره را پر کنه.
خوشحالم از اینکه هنوز هنرمندان متعهدی مثل مانی رهنما هستند که زیبایی اجرا و احساس اونها آدمو به یاد اجراهای فرهاد میندازه.
افزودن یک دیدگاه جدید