گزارش کیوان ساکت از یک هفته زندگی در تهران در اشپیگل
ما ایرانی ها مبتلا به خوشبینی هستیم
موسیقی ما - کیوان ساکت موسیقی دانی محبوب در ایران است – و با این وجود دچار دردسر است. به خواهش اشپیگل آنلاین از یک هفته زندگی خود درتهران یادداشت برداشته است.گزارشی از سرخوردگی و خوشی های کوچک.
جمعه، 26 فوریه 2010
جمعه در ایران تعطیل است. مهم است که آدم از زندگی روزمره فاصله بگیرد. چندان آسان و همیشه ممکن نیست. جمعه ها می کوشم وقتم را با خانواده ام بگذرانم.
توی هفته تقریباً همیشه درگیرم و وقت برای استراحت کمتر دارم. جمعه ها شهرِ مملو از جمعیت تهران کمی ساکت تر می شود. در زمان های مشخصی حتی می توان با ماشین داخل شهر رفت بدون اینکه خیلی در راه بندان ماند.
دم عصر و شب دیگر نمی توان شلوغی خیابان ها را تحمل کرد. جوانان در خیابان ها و مرکزهای خرید در حرکتند. کسی که می خواهد کاری انجام دهد بازهم به صبر مافوق انسانی نیاز دارد که بی آن نمی توان در تهران ماند.
من و خانواده ام با خویشاوندان برای شام در رستوران زیبایی در خیابان ولی عصرقرار می گذاریم و با ماشین آنجا می رویم - یکی از سرزنده ترین خیابان های تهران که از شمال به مرکز امتداد دارد. خبر ندارم به نیرویی که از این قرار می گیرم تا چه میزان نیاز خواهم داشت.
هفته معمولی و با دردسر شروع می شود. مانند هر روز دیگر پسر 16 ساله ام کیارش را به مدرسه می برم، دوشنبه ها همسر عزیزم را هم در باشگاه ورزشی پیاده می کنم که مخصوص خانم هاست. بعد با خوانندۀ بسیار با استعدادی قرار دارم که با هم روی آلبومی از قطعه های موسیقی محلی ایران کار می کنیم.
من و این مرد جوان در مبارزه ای طولانی و سخت با دیوان سالاری و ادارۀ سانسور، ارشاد، مشترکیم. دوست من بیشتر وقت ها برای رادیو ایران آهنگ ضبط می کند، و ما می خواهیم با هم کاری بیرون دهیم. من آهنگ ساخته ام و او شعرش را گفته است.
اما مانند همیشه: 48 ساعت قبل از تحویل اثر، مسئول جدید و وقت رادیو تلفنی از من درخواست شعر دیگری را برگزینم. نفهمیدم از چه چیزی خوشش نیامده اما تصمیمش قطعی بود: شعر جدید.
با کمی دلخوری ازاو پرسیدم چرا قبل از اینکه یکسال تمام وقت و پولمان را در این راه بگذاریم به ما چیزی نگفته است.
از این ماجرا سه ماه می گذرد و خوانندۀ بیچاره خود را با متن جدید خسته کرده است، اما برای این شعر هم منتظر اجازۀ رسمی هستیم. بی اطمینانی جلوی کارمان را می گیرد.
درگیری با اداره ها واقعاً می تواند جان آدم را بر لب بیاورد. گاهی مدرک ها گم می شوند و گاهی یک بخش نمی داند بخش دیگر چه گفته است. و اگر آدم خودش با صبر زیاد دنبال کارها را نگیرد نمی توان برنامه ای را با مؤفقیت به پایان رساند، بویژه اگر پای ارشاد در کار باشد.
وقتی با یک ساعت تأخیر به استودیو می رسم تارم برایم تسلی خاطر بزرگی است. دست به تار که می برم زندگی واقعیم شروع می شود. بدون موسیقی و بدون سازم تاب زندگی روزمره را نمی آورم.
بعد از تمرین به دیدار یک سازندۀ تار می روم که با او دوستی نزدیک دارم، دوستم بدون ساز نیز بسیار خوشبخت است: به آمریکا می رود و زندگی جدیدی را آغاز می کند. گرین کارت گرفته است و همین امشب از طریق هلند به آمریکا پرواز می کند. یکی بعد از دیگری کشور را ترک می کنند زیرا دیگر نمی توانند مشکلات را تحمل کنند. چه خوب که موسیقی آرامش لازم را به من می دهد.
دوست دارم شب بشود. شهرام ناظری یکی از معروفترین خواننده های ایران دعوتم کرده است. از یکی از کارهای من خوشش آمده که دوسال پیش به سفارش وزارت ارشاد ساختم. روی یکی از شعرهای سرایندۀ بزرگ ایران فردوسی آهنگ گذاشته بودم. قرار بود دستمزد خوبی به من بدهند. گرچه ادارۀ مربوط از کار راضی بود از دستمزد خبری نشد. حالا ناظری سرمایه گذاری را پیدا کرده بود که می توانیم کار را با او ضبط کنیم. سر شام قرار است قرارداد را امضا کنیم.
امروز خرید کردم. همه چیز گران تر و گران تر می شود. تورم ظاهراً 25 درصد است اما در واقع قیمت ها منفجر شده اند. قدرت خرید همۀ ما کمتر می شود. هرکس که درآمدش کم است کمربندها را سفت تر می کند و تنها چیزهای ضروری را می خرد. دیگر پولی برای هنر نمی ماند.
ضمن رانندگی به طرف مدرسۀ موسیقی به این چیزها فکر می کنم، امکان برگزاری کنسرت در آلمان از این فکر ها درم می آورد. هفته ها را تا 3 سپتامبر که با ارکستر سنفونیک بوخوم برنامه دارم می شمارم. برای این کار باید همچنان روی قطعه ها کار کنم و پارتیتورها را آماده سازم.
دراصل می خواستم نوازندگان بوخومی را به تهران دعوت کنم. بعد با هم تصمیم گرفتیم صبر کنیم. وضعیت ما در حدی نامعلوم است که قول های ارشاد هم تضمینی برای اجرای کارنیست. صدها اجازه هم که داشته باشیم ممکن است قبل از اجرا با نه یک نهاد همه چیز خراب شود. با این بی نظمی ها هیچکس نمی تواند برنامه ریزی کند و من مایل نیستم دوستان بوخومی را در معرض این خطر قرار دهم.
بعد ازظهر را به ضبط در استودیو می گدرانم که لذت بخش است و خوب پیش می رود. شب با همسر و دوپسرم در رستوران خوبی قرار دارم. وقت سپری کردن با خانواده برای روز بعد به من نیرو می دهد. امروز احساسم دستخوش تغییر است. بعد از اینکه پسرم کیارش را به مدرسه رساندم برای تدریس به دانشگاه می روم. در حالیکه در ترافیک به زحمت جلو می روم به حرف های هشدار دهندۀ مدیر مدرسه فکر می کنم که به من گفت: پسرتان باید بیشتر تلاش کند. هیچ پدری ازاین حرف خوشش نمی آید. اما تحصیل خوب در ایران از هرجای دیگر مهم تر است. بسیاری از کسانی که می توانند کار کنند شغلی ندارند.
هرسال هزاران نفرازدانشگاه فارغ التحصیل می شوند. وضع بازارکار اینقدرنامناسب است که واقعاً بهترین ها بختی دارند.
عوضش دردانشگاه اتفاق دلچسبی می افتد: اول دربانی بسیار صمیمانه به من سلام می دهد. دانشجویان هم ازقبل بیشتر احترام می گذارند. درآغازدرس با احتیاط سؤال می کنم و از جواب خنده ام می گیرد. در دانشگاه دهان به دهان گشته که به تازگی در آمریکا چند کنسرت برگزار کرده ام. اینکه یکی از ما خارج بوده، در غرب، حس احترام را در بقیه بر می انگیزد. گرچه دولت ما آمریکا را شیطان می داند اما منظور رهبری سیاسی این کشور است نه مردم. بیشتر ایرانی ها مردم آمریکا را تحسین می کنند. و بخشی از این تحسین من را هم شامل می شود زیرا آن طرف آب بودم.
بویژه برای مصاحبه ای که با صدای آمریکا کردم مرا تحسین می کنند. برای بسیاری از ایرانی ها طبیعی نیست که نظر خود را آزادانه بگویند. اینکه من این کار را درآمریکا کرده ام حتی دربان را هم به احترام وامی دارد. بعنوان هنرمند غالباً مرکز توجهم. وقتی آدم جلوی مردم برنامه اجرا می کند طبیعی است. بعنوان استاد موسیقی در دانشگاه از توجه دیگران چندان خوشم نمی آید از این جهت فوری درس را شروع می کنم.
در برگشت به خانه دوستی زنگ می زند و بدترین خبر روز را می دهد. درسم دردانشگاه بابل حذف شده است. حفاظت دانشگاه از حضورمن اعلام نگرانی کرده است. دلیل این امرآنطور که می فهمم به مصاحبۀ من با صدای آمریکا مربوط است. در حالیکه فقط درمورد موسیقی ایرانی صحبت کرده بودم. معلوم است که این دلیل کافی است. ظاهراً موسیقی را هنر نمی دانند که برای آن مقداری آزادی نیاز است.
حذف درس مرا متعجب نمی کند. دومین بار است که یکی از برنامه های من در بابل حذف می شود. دفعۀ قبل کنسرتم را لغو کردند زیرا ظاهراً آهنگ مسئله داری را برای خوانندۀ بزرگ شجریان ساخته بودم. آشنایی که این کنسرت را برنامه ریزی کرده بود زیربارهزینه های اجارۀ محل و تبلیغات ماند.
امروز باردیگر بیشتر می فهمم که چقدر کم می توانیم برای زندگی خود برنامه داشته باشیم. البته این دفعه تلفن یک هنرآموزخبر خوبی دارد: اجازه دارم در بابل درس بدهم. دوستانم در گفتگوهای زیاد با دانشگاه مؤفق شده اند برای دست اندرکاران روشن سازند که من خطرامنیتی نیستم. و اینکه گفتگوی من با صدای آمریکا فقط به موسیقی مربوط بوده است. خیلی خوشحالم.
تنها نقطۀ تاریک روز ملاقات من با هنرمند جوانی است که از کنسرتش با ارکستر سنفونیک ایران در اروپا تعریف می کند. در اجرایی در آمستردام مخالفان علیه ارکستر سنفونیک اعتراض کرده اند. چرا باید حتی موسیقی محلی سیاسی بشود؟ عامل وحدت دهندۀ موسیقی کجا می ماند؟
امروز بعد از تدریس در مدسۀ موسیقی به بابل می روم. در مدرسۀ موسیقی از نه صبح تا شش بعد ازظهر مشغولم. هنر جویان من انسان های جوان مستعدی هستند که می خواهند نواختن تار را بهتر یاد بگیرند. در بین هنرجویانم پیرمرد 88 ساله ای هم هست که از 15 سال پیش نزد من تعلیم می بیند.
راننده ای که قراراست من را به بابل ببرد دیر می آید. می گوید در راهبندان مانده است. با تقریباً سه ساعت تأخیر راه می افتیم و پاسی ازشب گذشته می رسیم. نزد دوستانم شب را روی کاناپه می گذرانم و خوشحالم که فردا سخنرانی و اجرای آموزشی دارم. واقعاً جور می شود؟ یا باز هم نهادی نه می گوید؟
با تردید به دانشگاه می روم. اما هم چیز به خیر می گذرد. همۀ مسئولان با خوشرویی از من استقبال می کنند. دانشجویان با تحسین نگاهم می کنند. این هم ایران است: خوشحالی زیاد از انجام کاری کوچک – البته جای دیگر چنین امری طبیعی است. گرچه روحانیون ما کمترارزشی برای موسیقی قائلند اما اجازۀ درسم را مدیون یک روحانی هستم که رئیس دانشگاه بابل است. وی موسیقی و حمایت از فرهنگ را ستودنی و لازم می داند. خوب، این هم ایران است: بعضی وقت ها حمایت از سویی می آید که آدم اصلاً فکرش را نمی کرده است.
در راه بازگشت آرزو می کنم که کار با ارکستر سنفونیک بوخوم هم خوب شود. ازسفر به آلمان و اجرای کنسرت خوشحالم و آمیدوارم در تهران هم بتوانیم اجرای مشترک داشته باشیم.
ما ایرانی ها مبتلا به خوش بینی هستیم. باید باشیم.
جمعه، 26 فوریه 2010
جمعه در ایران تعطیل است. مهم است که آدم از زندگی روزمره فاصله بگیرد. چندان آسان و همیشه ممکن نیست. جمعه ها می کوشم وقتم را با خانواده ام بگذرانم.
توی هفته تقریباً همیشه درگیرم و وقت برای استراحت کمتر دارم. جمعه ها شهرِ مملو از جمعیت تهران کمی ساکت تر می شود. در زمان های مشخصی حتی می توان با ماشین داخل شهر رفت بدون اینکه خیلی در راه بندان ماند.
دم عصر و شب دیگر نمی توان شلوغی خیابان ها را تحمل کرد. جوانان در خیابان ها و مرکزهای خرید در حرکتند. کسی که می خواهد کاری انجام دهد بازهم به صبر مافوق انسانی نیاز دارد که بی آن نمی توان در تهران ماند.
من و خانواده ام با خویشاوندان برای شام در رستوران زیبایی در خیابان ولی عصرقرار می گذاریم و با ماشین آنجا می رویم - یکی از سرزنده ترین خیابان های تهران که از شمال به مرکز امتداد دارد. خبر ندارم به نیرویی که از این قرار می گیرم تا چه میزان نیاز خواهم داشت.
هفته معمولی و با دردسر شروع می شود. مانند هر روز دیگر پسر 16 ساله ام کیارش را به مدرسه می برم، دوشنبه ها همسر عزیزم را هم در باشگاه ورزشی پیاده می کنم که مخصوص خانم هاست. بعد با خوانندۀ بسیار با استعدادی قرار دارم که با هم روی آلبومی از قطعه های موسیقی محلی ایران کار می کنیم.
من و این مرد جوان در مبارزه ای طولانی و سخت با دیوان سالاری و ادارۀ سانسور، ارشاد، مشترکیم. دوست من بیشتر وقت ها برای رادیو ایران آهنگ ضبط می کند، و ما می خواهیم با هم کاری بیرون دهیم. من آهنگ ساخته ام و او شعرش را گفته است.
اما مانند همیشه: 48 ساعت قبل از تحویل اثر، مسئول جدید و وقت رادیو تلفنی از من درخواست شعر دیگری را برگزینم. نفهمیدم از چه چیزی خوشش نیامده اما تصمیمش قطعی بود: شعر جدید.
با کمی دلخوری ازاو پرسیدم چرا قبل از اینکه یکسال تمام وقت و پولمان را در این راه بگذاریم به ما چیزی نگفته است.
از این ماجرا سه ماه می گذرد و خوانندۀ بیچاره خود را با متن جدید خسته کرده است، اما برای این شعر هم منتظر اجازۀ رسمی هستیم. بی اطمینانی جلوی کارمان را می گیرد.
درگیری با اداره ها واقعاً می تواند جان آدم را بر لب بیاورد. گاهی مدرک ها گم می شوند و گاهی یک بخش نمی داند بخش دیگر چه گفته است. و اگر آدم خودش با صبر زیاد دنبال کارها را نگیرد نمی توان برنامه ای را با مؤفقیت به پایان رساند، بویژه اگر پای ارشاد در کار باشد.
وقتی با یک ساعت تأخیر به استودیو می رسم تارم برایم تسلی خاطر بزرگی است. دست به تار که می برم زندگی واقعیم شروع می شود. بدون موسیقی و بدون سازم تاب زندگی روزمره را نمی آورم.
بعد از تمرین به دیدار یک سازندۀ تار می روم که با او دوستی نزدیک دارم، دوستم بدون ساز نیز بسیار خوشبخت است: به آمریکا می رود و زندگی جدیدی را آغاز می کند. گرین کارت گرفته است و همین امشب از طریق هلند به آمریکا پرواز می کند. یکی بعد از دیگری کشور را ترک می کنند زیرا دیگر نمی توانند مشکلات را تحمل کنند. چه خوب که موسیقی آرامش لازم را به من می دهد.
دوست دارم شب بشود. شهرام ناظری یکی از معروفترین خواننده های ایران دعوتم کرده است. از یکی از کارهای من خوشش آمده که دوسال پیش به سفارش وزارت ارشاد ساختم. روی یکی از شعرهای سرایندۀ بزرگ ایران فردوسی آهنگ گذاشته بودم. قرار بود دستمزد خوبی به من بدهند. گرچه ادارۀ مربوط از کار راضی بود از دستمزد خبری نشد. حالا ناظری سرمایه گذاری را پیدا کرده بود که می توانیم کار را با او ضبط کنیم. سر شام قرار است قرارداد را امضا کنیم.
امروز خرید کردم. همه چیز گران تر و گران تر می شود. تورم ظاهراً 25 درصد است اما در واقع قیمت ها منفجر شده اند. قدرت خرید همۀ ما کمتر می شود. هرکس که درآمدش کم است کمربندها را سفت تر می کند و تنها چیزهای ضروری را می خرد. دیگر پولی برای هنر نمی ماند.
ضمن رانندگی به طرف مدرسۀ موسیقی به این چیزها فکر می کنم، امکان برگزاری کنسرت در آلمان از این فکر ها درم می آورد. هفته ها را تا 3 سپتامبر که با ارکستر سنفونیک بوخوم برنامه دارم می شمارم. برای این کار باید همچنان روی قطعه ها کار کنم و پارتیتورها را آماده سازم.
دراصل می خواستم نوازندگان بوخومی را به تهران دعوت کنم. بعد با هم تصمیم گرفتیم صبر کنیم. وضعیت ما در حدی نامعلوم است که قول های ارشاد هم تضمینی برای اجرای کارنیست. صدها اجازه هم که داشته باشیم ممکن است قبل از اجرا با نه یک نهاد همه چیز خراب شود. با این بی نظمی ها هیچکس نمی تواند برنامه ریزی کند و من مایل نیستم دوستان بوخومی را در معرض این خطر قرار دهم.
بعد ازظهر را به ضبط در استودیو می گدرانم که لذت بخش است و خوب پیش می رود. شب با همسر و دوپسرم در رستوران خوبی قرار دارم. وقت سپری کردن با خانواده برای روز بعد به من نیرو می دهد. امروز احساسم دستخوش تغییر است. بعد از اینکه پسرم کیارش را به مدرسه رساندم برای تدریس به دانشگاه می روم. در حالیکه در ترافیک به زحمت جلو می روم به حرف های هشدار دهندۀ مدیر مدرسه فکر می کنم که به من گفت: پسرتان باید بیشتر تلاش کند. هیچ پدری ازاین حرف خوشش نمی آید. اما تحصیل خوب در ایران از هرجای دیگر مهم تر است. بسیاری از کسانی که می توانند کار کنند شغلی ندارند.
هرسال هزاران نفرازدانشگاه فارغ التحصیل می شوند. وضع بازارکار اینقدرنامناسب است که واقعاً بهترین ها بختی دارند.
عوضش دردانشگاه اتفاق دلچسبی می افتد: اول دربانی بسیار صمیمانه به من سلام می دهد. دانشجویان هم ازقبل بیشتر احترام می گذارند. درآغازدرس با احتیاط سؤال می کنم و از جواب خنده ام می گیرد. در دانشگاه دهان به دهان گشته که به تازگی در آمریکا چند کنسرت برگزار کرده ام. اینکه یکی از ما خارج بوده، در غرب، حس احترام را در بقیه بر می انگیزد. گرچه دولت ما آمریکا را شیطان می داند اما منظور رهبری سیاسی این کشور است نه مردم. بیشتر ایرانی ها مردم آمریکا را تحسین می کنند. و بخشی از این تحسین من را هم شامل می شود زیرا آن طرف آب بودم.
بویژه برای مصاحبه ای که با صدای آمریکا کردم مرا تحسین می کنند. برای بسیاری از ایرانی ها طبیعی نیست که نظر خود را آزادانه بگویند. اینکه من این کار را درآمریکا کرده ام حتی دربان را هم به احترام وامی دارد. بعنوان هنرمند غالباً مرکز توجهم. وقتی آدم جلوی مردم برنامه اجرا می کند طبیعی است. بعنوان استاد موسیقی در دانشگاه از توجه دیگران چندان خوشم نمی آید از این جهت فوری درس را شروع می کنم.
در برگشت به خانه دوستی زنگ می زند و بدترین خبر روز را می دهد. درسم دردانشگاه بابل حذف شده است. حفاظت دانشگاه از حضورمن اعلام نگرانی کرده است. دلیل این امرآنطور که می فهمم به مصاحبۀ من با صدای آمریکا مربوط است. در حالیکه فقط درمورد موسیقی ایرانی صحبت کرده بودم. معلوم است که این دلیل کافی است. ظاهراً موسیقی را هنر نمی دانند که برای آن مقداری آزادی نیاز است.
حذف درس مرا متعجب نمی کند. دومین بار است که یکی از برنامه های من در بابل حذف می شود. دفعۀ قبل کنسرتم را لغو کردند زیرا ظاهراً آهنگ مسئله داری را برای خوانندۀ بزرگ شجریان ساخته بودم. آشنایی که این کنسرت را برنامه ریزی کرده بود زیربارهزینه های اجارۀ محل و تبلیغات ماند.
امروز باردیگر بیشتر می فهمم که چقدر کم می توانیم برای زندگی خود برنامه داشته باشیم. البته این دفعه تلفن یک هنرآموزخبر خوبی دارد: اجازه دارم در بابل درس بدهم. دوستانم در گفتگوهای زیاد با دانشگاه مؤفق شده اند برای دست اندرکاران روشن سازند که من خطرامنیتی نیستم. و اینکه گفتگوی من با صدای آمریکا فقط به موسیقی مربوط بوده است. خیلی خوشحالم.
تنها نقطۀ تاریک روز ملاقات من با هنرمند جوانی است که از کنسرتش با ارکستر سنفونیک ایران در اروپا تعریف می کند. در اجرایی در آمستردام مخالفان علیه ارکستر سنفونیک اعتراض کرده اند. چرا باید حتی موسیقی محلی سیاسی بشود؟ عامل وحدت دهندۀ موسیقی کجا می ماند؟
امروز بعد از تدریس در مدسۀ موسیقی به بابل می روم. در مدرسۀ موسیقی از نه صبح تا شش بعد ازظهر مشغولم. هنر جویان من انسان های جوان مستعدی هستند که می خواهند نواختن تار را بهتر یاد بگیرند. در بین هنرجویانم پیرمرد 88 ساله ای هم هست که از 15 سال پیش نزد من تعلیم می بیند.
راننده ای که قراراست من را به بابل ببرد دیر می آید. می گوید در راهبندان مانده است. با تقریباً سه ساعت تأخیر راه می افتیم و پاسی ازشب گذشته می رسیم. نزد دوستانم شب را روی کاناپه می گذرانم و خوشحالم که فردا سخنرانی و اجرای آموزشی دارم. واقعاً جور می شود؟ یا باز هم نهادی نه می گوید؟
با تردید به دانشگاه می روم. اما هم چیز به خیر می گذرد. همۀ مسئولان با خوشرویی از من استقبال می کنند. دانشجویان با تحسین نگاهم می کنند. این هم ایران است: خوشحالی زیاد از انجام کاری کوچک – البته جای دیگر چنین امری طبیعی است. گرچه روحانیون ما کمترارزشی برای موسیقی قائلند اما اجازۀ درسم را مدیون یک روحانی هستم که رئیس دانشگاه بابل است. وی موسیقی و حمایت از فرهنگ را ستودنی و لازم می داند. خوب، این هم ایران است: بعضی وقت ها حمایت از سویی می آید که آدم اصلاً فکرش را نمی کرده است.
در راه بازگشت آرزو می کنم که کار با ارکستر سنفونیک بوخوم هم خوب شود. ازسفر به آلمان و اجرای کنسرت خوشحالم و آمیدوارم در تهران هم بتوانیم اجرای مشترک داشته باشیم.
ما ایرانی ها مبتلا به خوش بینی هستیم. باید باشیم.
منبع:
تاریخ انتشار : چهارشنبه 4 فروردین 1389 - 00:00
دیدگاهها
موسیقی کار کردن از رو شکم سیری همین عواقب را دارد ، واقعا هنربند متوهمی هستند ایشان...
گرچه دولت ما آمریکا را شیطان می داند اما منظور رهبری سیاسی این کشور است نه مردم. بیشتر ایرانی ها مردم آمریکا را تحسین می کنند. و بخشی از این تحسین من را هم شامل می شود زیرا آن طرف آب بودم.
______________________
مطلب بالا از زبان این شخص خارج شد که اوج کج فهمی او را میرساند. اینجا سایت موسیقی ما است و یا سیاست ما؟
سایت محترم موسیقی ما از شما عاجزنه درخواست میکنم که یک فکر مناسب به حال این مطلب داشته باشد
متاسفم برای کسی که اهل هنر است و قاطی سیاست شده
متاسفم که جملات سراسر تخریب گونه ای این فرد را خواندم
فرار نکن - بمان در ایران و ایران را بساز -
متاسفم برای تو که اکثر ملت ایران را طرفدار خود میدانی
واقعا بسیار نا امید کننده است که یک هنر مند اینگونه سخن بر زبان آورد
_____________
چرا باید حتی موسیقی محلی سیاسی بشود؟ عامل وحدت دهندۀ موسیقی کجا می ماند؟
_________
خود تو سیاسی کردی. در شان اسلام و ایران میخواندید تا مشکلی پیش نیاید
در آخر این شخص چقدر خوشحال میشود مردم به تحسین به آن نگاه کنند . خیلی از خود راضی تشریف دارد.
حالا هر کس که میخواد باشد - هر که هست برای خودش است -
دوستان موسیقی ما لطفا این نظر من را نمایش دهید و حذف نکنید . و دلیل گنجاندن این مطلب را بنویسید چون کاملا سیاسی و شبه سیاسی بود که به دور از شان سایت شما بود
اتفاقا بسیار مطلب زیبا و به جایی بود.
بسیار زیبا بود . واقعیات زندگی یک هنرمندی در حد استاد ساکت به خوبی بیان شده بود.
جناب ققنوس مشخصه که اصلاً لحن نویسنده رو متوجه نشدید.
کمی IQ تون پایین هست.
نفهمیدید آقای ساکت چی گفتن.
در ضمن
اولاً این متن خطاب به شما نوشته نشده شما در حدی نیستید که جوابیه صادر میکنید.
ببخشید
http://filmnegar.mihanblog.com
مطلب جالبی بود.
حاشیه براش ایجاد نکنید.
حاشیه نمیخواد آخه.
جدا که دوستان دارند در آتش حسد و بدبختی و باریک بینی می سوزند.کاش استاد(؟؟؟؟؟؟؟)(!!!!!!!!!!!!!!!!!) لطفی این نوشتار را مرقوم فرموده بودند.شاید دیگر جای اشکالی نمی ماند.حتما از روی شکم گندگی یک مشت اراجیف می نوشت.
واه واه یه کلوم از سرسام السلطنه
افزودن یک دیدگاه جدید