پای صحبت لئونارد كوهن
موسیقی ما - لئونارد كوهن در هر جای دنیا اسطوره نباشد (كه هست) در ایران قطعا در زمرهٔ سلاطین موسیقی جای دارد. هر چند دربارهٔ جهان حیرتانگیز كلمات و نتهای او متن یا كتاب شایستهای تاكنون به فارسی نگاشته نشده اما او در این سرزمین محبوب قلبهای بسیاری است. متن پیش رو توسط دوریان لینسكی، منتقد مشهور انگلیسی برای «گاردین» نوشته شده كه آمیزهای از دیدگاه مولفش درباره كوهن و مصاحبه كوتاه این موسیقیدان برجسته كانادایی با او است، در عین حال به طور واضح بخش عمدهای از رویكرد كوهن به زندگی و هنر را پوشش میدهد. مضاف بر اینكه تحقیق بسیار جامعی برای آن صورت گرفته و به لحاظ نگاه ژورنالیستی متن منحصر به فردی است و میتواند فارغ از محتوایش برای علاقهمندان رسانههای نوشتاری الگویی جالب باشد. نكتهٔ آخر اینكه آلبوم آخر كوهن كه بهانه این نوشتار است «ایدههای قدیمی» (Old Ideas) نام دارد كه از جانب منتقدان بسیار مورد استقبال قرار گرفته و به نوعی موفقترین اثر او در 10 سال اخیر محسوب میشود.
*****
در تور جهانی مشقتبار لئونارد كوهن كه در مستند «پرنده روی سیم» توسط تونی پالمر به تصویر كشیده شده، مصاحبهكننده از او میخواهد موفقیت را تعریف كند. كوهن كه در سن 37 سالگی طعم چیزی شبیه به شكست را چشیده – چرا كه شهرت و طرفدارانی كه داشت از آن دست نبودند كه بتواند با آنها مخارجش را تامین كند – در پاسخ به این سوال اخم كرده و چنین میگوید: «موفقیت، بقا است.»
با در نظر گرفتن چنین تعریفی، كوهن بسیار فراتر از موفقیتی است كه میتوانست تصور كند. هر چند كه در چهل سال بعدی – پس از آنكه برای نخستین بار وارد سالن پرزرق و برق هتل معروف كریلون پاریس و با تشویق گرم تماشاچیان روبهرو شد – شكستهایی را هم تجربه كرد. كوهن، پدرخواندهوار و به نشانه احترامی محبتآمیز، كلاهش را از سر برمیدارد و لبخندی بزرگوارانه بر لب مینشاند. درست همانطور كه در طول تور جهانیاش در سالهای 2008 تا 2010 هر شب بر صحنه ظاهر شد و درست مثل یك معجزه هر بار اجرایی خلاقانه را برای تماشاچیانش بازآفرید. این شخصیت بامزه، كمی گرفته و البته گاهی تند و تیز در مستند «پرنده روی سیم» آرامش عمیقی را به دست آورده كه البته همیشه به خاطر آن قدردان است.
كوهن، این روزها، تعداد مصاحبههایی را كه انجام میدهد بسیار محدود كرده، در نتیجه این نشریه برای معرفی دوازدهمین آلبوم او – یعنی «ایدههای قدیمی» كه بیانی شخصی و بسیار درونی از عشق، مرگ، رنج و بخشش است – كنفرانسی برگزار كرد و بعد از پخش اثر، او سوالات خبرنگاران را پاسخ داد. كوهن همیشه از چیزی كه به او نسبت داده شده شوخطبعتر است. كوهن همیشه موقع شوخی حالتی جدی و خونسرد به خود میگیرد و در این كنفرانس هم چنان از این قابلیت استفاده كرد كه هر خبرنگاری در پرسش و پاسخهای شوخطبعانه با او تبدیل به شخصیت خنگ داستانهای كمدی شد. «كلادیا» از پرتغال از او خواست درباره شوخطبعی كه پشت تصویر او به عنوان «مرد یك زن» وجود دارد توضیح دهد و او اینطور پاسخ داد كه برای من در جایی كه هستم مرد یك زن بودن نیاز به میزان زیادی از شوخطبعی دارد. «استیو» از دانمارك سوال كرد كه به نظر كوهن در زندگی بعدیاش به شكل چه موجودی بازخواهد گشت و او در پاسخ گفت: «من اطلاعی درباره پروسه چیزی كه آن را تناسخ مینامند ندارم ولی اگر چنین چیزی وجود داشته باشد من دوست دارم به شكل سگ دخترم اینبار به دنیا بیایم.» همچنین اریك از دانمارك از او راجع به مرگ سوال كرد و اینكه آیا سعی كرده است به این مقوله فكر كند و چطور با آن كنار آمده و كوهن هم در جواب گفت: «بله فكر كردهام و متاسفانه به این نتیجه رسیدهام كه من هم یك روز میمیرم.»
كوهن اسطورهای است كه شاید در جایگاهی كه شایسته عظمتش باشد در نظر گرفته نشده و شاید بتوان گفت دستكم گرفته شده است. برای طرفدارانش كه شامل بسیاری از ترانهسرایان میشود او به همان اندازهای خوب است كه واقعا هست اما او هیچگاه لذت تبدیل شدن یكی از تك آهنگها یا آلبومهایش به یك هیت را نبرده (البته خارج از مرزوبوم خودش كانادا و به دلایلی نروژ).
زادگاه كوهن مونترال كاناداست. او در 21 سپتامبر 1934 به دنیا آمد، درست سه ماه قبل از الویس پریسلی. وقتی برای نخستین بار به دنبال فروش آهنگهایش در نیویورك رفت، یعنی فروش آلبوم «آهنگهای لئونارد كوهن» در سال 1967، مدیر برنامههای زیادی به او گفتند كه آیا فكر نمیكند كمی برای این بازی پیر شده است؟ تا آن زمان كوهن پدرش را وقتی كه خیلی جوان بود از دست داده بود، جك كرواك را ملاقات كرده بود، مدتی در بوهامی در جزیرهٔ گریك ایلند اوهیدرا زندگی كرده بود، به كوبا سفر كرده بود و دو رمان و چهار مجموعه شعر چاپ كرده بود. در یك كلام او زندگی كاملی را تجربه كرده بود و این مساله او را قادر میكرد جزییات و رمز و رازی را در آهنگهایش بگنجاند كه به مخاطبان جوانش این احساس را بدهد كه او مرد پر رمز و رازی است كه باید درباره او به حدسیاتی بسنده كرد. او بهترین خواننده نبود، بهترین موزیسین یا حتی مرد خوشقیافهای نبود اما كاریزما، كلام شگفتآور و ذكاوت او باعث جذابیتش شد. البته كوهن در اروپا بیش از زادگاهش یعنی شمال امریكا محبوب بوده است، شاید به این خاطر كه سبك او بیش از خوانندگان امریكایی فولك، مدیون خوانندگان فرانسوی و سرودخوانان مذهبی یهودی است. در یك روزنامه فولك در یادداشتی راجع به كوهن میخوانیم: «كوهن با هیچ پدیدهٔ دیگری قابل مقایسه نیست.»
او همچنان نسبت به شرح و توضیح دادن اینگونه چیزها در اشعارش به سختی مقاومت میكند و از اینكه آثارش را همانطور كه سایران میشناسند، بسیار تاثیرگذار، سرگرمكننده و محكم ببیند طفره میرود. در واقع برخورد او با همه آثارش برخوردی كمبینانه است. دو شب بعد از اجرای پاریس، كوهن در برنامه رادیوی كوكر – كه از نوجوانی جزو طرفداران كوهن بود – حضور پیدا كرد اما كوكر با چنان بیمیلیای از جانب كوهن درباره عمیق شدن در ترانههایش مواجه شد كه نهایتا بدون اینكه به خواستهاش برسد مجبور شد به برنامه پایان دهد.
ترانههایش به آرامی و كندی كشندهای به ذهن او میآیند و وقتی كه او ایدهٔ خوبی به ذهنش میرسد هرچند بسیار سخت و طاقتفرساست آن را دنبال میكند و ادامه میدهد. مثلا سرودن ترانه «هله لویا» حدود دو سال برای او طول كشیده و از دل حدود 80 بیتی درآمده كه ذره ذره به آنچه كه امروز هست حذف شده یا تغییر پیدا كردهاند. در طول پخش فیلم صحنهای از یكسری یادداشتهای او نمایش داده میشود كه پر است از پیشنویسهای درهم و بیتهایی كه كنار گذاشته شدهاند. او خود میگوید: «هستند كسانی كه حسشان به راحتی در كلامشان جریان پیدا میكند و به سرعت مینویسند. من واقعا دوست دارم یكی از آن آدمها باشم ولی نیستم و هر كس باید با همان چیزی كه هست كار كند.»
ستارهٔ بیادعای كوهن در سال 1977 با آلبوم پرسروصدای «Death of a Ladies Man»آغاز به درخشیدن كرد. در استودیو فیل اسپكتور وحشیانه تفنگی را به مغز كوهن اشاره رفت و تهیهكننده ترتیب آهنگها را داد. غول كلمبیا ركوردز، والتر یتنیكاف حتی از اینكه آلبوم «Various Positions»، همان آلبومی كه «هالهلویا» یكی از قطعاتش بود، را منتشر كند سر باز زد و پاسخ خود را اینطور به گوش كوهن رساند كه «ببین لئونارد ما میدانیم كه تو عالی هستی اما نمیدانیم كه آیا اصلا خوب هستی.» اما آلبوم بعدی «I'm Your Man» هردوی اینها بود؛ با سینتی سایزر و هوشمندی كوهن و صدایی كه حالا دیگر صدایی سهمگین و ویرانگر بود. او درست به موقع خود و آثارش را تقویت كرده بود تا از ستایش و توجهات زیادی كه از جانب ستایشگران جوانتری مثل نیك كیو و پیكسیس همچون بهمن به سمت او سرازیر میشد لذت ببرد اما در آهنگهایی مثل «First We Take Manhattan»، «Everybody Knows» و «The Future» نیز افسردگی او شكل وسیلهای موقعیتسنجانه به خود گرفت. او به روزنامهنگاری به نام میكال گیلمور گفت: «معنی نمیدهد كه آدم سعی كند جلوی آخرالزمان را بگیرد. بمب قبلا آغاز به انفجار كرده است.» در پاریس كسی از او راجع به وضعیت و اوضاع اقتصادی سوال میكند و او در جواب به سادگی میگوید: «Everybody Knows» (به معنی همه میدانند، عنوان یكی از ترانههایش.)
در سال 1993 كوهن محبوب كه حالا طرفداران زیادی دارد از پیش چشمانی كه او را دنبال میكنند غیب میشود. او شش سال بعدی را در معبدی در مونت بدلی، كالیفرنیا به یادگیری تحت نظر دوست قدیمیاش كه استاد ذن اوست یعنی كیوزان جوشو ساساكی كه او را روشی صدا میزند میگذراند. روشی در آن زمان 104 سال داشت و در سلامت كامل بود. به گفته كوهن به عدهای از مخاطبان پاریسی، این استاد پیر هرگز راجع به مذهب صحبت نمیكند. هیچ تعصبی در كار او وجود ندارد، هیچ پرستش و هیچ رهنمودی به سوی الههیی در كار نیست و این تمرینات تنها تعهدی نسبت به زندگی كردن در اجتماع را در برمیگیرد.
وقتی او از كوه پایین آمد افسردگی همیشگیاش كه در سراسر زندگی با او بوده از بین رفته بود. او با دقت خاطرنشان میكند: «وقتی من راجع به افسردگی حرف میزنم، راجع به افسردگی بالینیای حرف میزنم كه پیامد و برآیند تمام زندگی شماست، پسزمینهای از غم و اندوه و اضطراب، احساس اینكه هیچ چیزی به درستی و خوبی پیش نمیرود و اینكه هیچ چیز خوب و رضایتبخشی در حال رخ دادن نیست و رخ نخواهد داد و همه استراتژی و راهكارهای شما به شكست خواهد انجامید. من از اعلام این قضیه خوشوقتم كه با نظارت یك استاد شایسته و خوششانسی زیادی كه داشتم آن افسردگی به آرامی ناپدید شد و هیچگاه دیگر با آن همه درندهخویی باز نخواهد گشت تا بیشتر زندگی مرا از هم بدرد.» او فكر میكند چیزی كه باقی است اثرات بالا رفتن سن است و میگوید: «جایی خواندهام كه به مرور زمان كه آدم پیرتر میشود سلولهای حساسی از مغز میمیرند، سلولهایی كه مسوول ایجاد هیجان و برافروختگی هستند، در نتیجه اینكه خیلی خودت را درگیر یكسری دیسیپلینها كنی فایدهای ندارد چون اینكه احساس بهتر یا بدتری داشته باشی در نهایت به این بستگی دارد كه شرایط نرونهای مغزیات در چه حال است.»
آیا این مساله میتواند واقعا به این سادگی باشد؟ آیا آهنگهای كلاسیك او كه چون ماه میدرخشند واقعا میتواند با فعالیت مغزی شكست خورده او توجیهپذیر باشد؟ او اخیرا به زندگینامهنویسش، سیلوی سایمنز گفته در همهچیزهایی كه او انجام داده تنها تلاش میكرده اهریمن را شكست دهد و تنها بر این بوده كه بر او فائق آید. مثل یهودیت و بودیسم او نیز سعی میكند با ساینتولوژی طنازی كند. او هرگز ازدواج نكرده. همچنین مدتی در نوشیدن زیادهروی كرده و اعتیاد داشته. در تور 1972 همانطور كه در پرندهای روی سیم روایت میشود او گروهش را «Army» (به معنی ارتش) مینامد و گروه نیز متقابلا نام كاپیتان مندركس را بر او میگذارد.
در این فیلم او شكسته و خسته به نظر میرسد، پرنده خوشخوان بال و پر شكستهای به تصویر كشیده شده كه با شوخطبعی آزاردهندهای با مخاطبان صحبت میكند. اما در طول اجراهای تور او برای هر تشویقی و كفزدنی قدردان و سپاسگزار به نظر میرسد. او میگوید: «من بهشدت تحت تاثیر استقبال مردم قرار گرفتم به خاطر میآورم كه داشتیم در ایرلند اجرا میكردیم و مردم استقبال گرم و بسیار شورانگیزی از ما كردند، اشك به چشمانم آمد و باخودم فكر كردم كه نمیتونم با چشمانی پراشك مقابل مخاطبانم قرار بگیرم بنابراین برگشتم و پشتم رو به تماشاچیان كردم وقتی برگشتم دیدم نوازنده گیتار گروه داره گریه میكنه.»
بعد از اینكه مدیر برنامه گروه همه بودجه پساندازشده گروه را برای كارهای دیگری خرج میكند و به باد میدهد، تور تقریبا به مشكل مالی میخورد. آیا او برای بازگشت به مسیر بیمیل بود؟ «مطمئن نیستم بیمیل كلمه درستی باشه اما وحشت و اضطراب هست. ما برای مدت طولانی تمرین كرده بودیم طولانیتر از آنچه منطقی بود. اما آدم هیچوقت نمیتواند مطمئن باشد.» او امیدوار است كنسرتهای بیشتری برگزار كند و یك آلبوم دیگر هم در یكی دو سال آینده بدهد. او همین حالا هم از جانی كش - وقتی كه آخرین آلبومش را بیرون میداد - مسنتر است. او به زودی در خلاقیت از فرانك سیناترا پیشی میگیرد. در پشت یكی از دفترچههایش نوشته: «به پایان راه نزدیك شدهام اما نه كاملا.»
در پاریس بعد از یك كنفرانس مطبوعاتی من پنهانی به سمت اتاقی راهنمایی شدم تا گفتوگویی كمنظیر و خصوصی با كوهن داشته باشم. از نزدیك شخصیتی است با حضوری آرامشبخش، لغاتی به قدر كافی قدیمی و صدایی مهگرفته و سنگین كه همچون لالایی اطمینانبخش است. از او سوال كردم كه آیا دوست دارد پروسه دردناك و طولانی نوشتن ترانههایش آسانتر شود؟
او گفت: «خب، میدانی ما داریم در دنیایی حرف میزنیم كه مردم در آن به اعماق معدنها میروند، كاكائو میجوند و همه روز را زیر كار طاقتفرسا میگذرانند. ما در دنیایی هستیم كه در آن گرسنگی و قحطیزدگی وجود دارد. مردم از تیررس گلولهها فرار میكنند و در سیاهچالهها ناخنهای زندانیان را میكشند بنابراین برای من خیلی سخت است كه جایگاه والایی به كار خودم كه سرودن ترانه است، بدهم. بله من سخت كار میكنم اما در مقایسه با چه؟»
و دیگر پرسیدم كه آیا او درسی از نوشتن ترانههایش آموخته؟ آیا ایدههایش را از این راه میگیرد؟
«فكر میكنم تو چیزی در میآوری. اما من اسم آنها را ایده نمیگذارم. من فكر میكنم ایدهها چیزهایی هستند كه تو میخواهی از شرشان خلاص شوی. من واقعا آهنگهایی كه با ایده هستند را دوست ندارم. آنها قابلیت شعاری شدن دارند. هدف از آنها این است كه طرف درست ماجرا باشند: مسائل زیستمحیطی، گیاهخواری یا ضدیت با جنگ. همه اینها ایدههای شگفتآوری هستند اما من بیشتر میپسندم روی یك شعر واقعی كار كنم تا شعارها، هر چقدر كه شگفتآور باشند. هر چقدر كه ترویج آنها كار بیخطر و سالمی باشد همه آنها به اعتقادات اعماق قلب ما میپیوندند و در آنجا محو میشوند. من هیچوقت برنامهریزی نكردهام كه یك شعر ادبی ارزشمند بنویسم. ترانههای من همه تجربیات من هستند. همهچیزی كه من دارم تا در یك آهنگ بگذارم تجربیات شخصی خودم است.»
در آهنگ «Going Home» نخستین قطعهٔ آلبوم «ایدههای قدیمی» (Old Ideas) او به نوشتن «راهکاری برای زندگی كردن (كنارآمدن) با شكست» اشاره میكند. در این مورد از او پرسیدم آیا برای شنونده امكانپذیر است كه چیزی راجع به زندگی از آهنگهای او بیاموزد؟
«یك ترانه به صورتهای مختلفی عمل میكند. از یك جهت اینطور عمل میكند كه بیانكننده درد و رنجهای انسان است اما در عین حال میتوان در هنگام شستن ظرفها و انجام دادن كارهای خانه از آن لذت برد همچنین میتواند به منزلهٔ پسزمینه آشنایی هم استفاده شود.»
آیا تحسین همیشگی بر كاور او از «هالهلویا» او را خسته كرده و از تمجید شنیدن راجع به این اثر خسته شده؟
«وقتهایی بوده كه مردم هم از این ماجرا شكایت داشتهاند و گفتهاند آیا ما مجبوریم در انتهای هر برنامهای آن را بشنویم؟ یكی دو بار من هم احساس كردم شاید باید این صدا را خاموش كنم اما وقتی دوباره به این تصمیم فكر كردهام دیدم نه خیلی خوشحالم كه همچنان این ترانه خوانده میشود.»
آیا او هنوز موفقیت را «بقا» تعریف میكند؟
او لبخندی میزند و میگوید «بله، برای من به اندازه كافی خوب است.»
منبع: روزنامهٔ اعتماد (گاردین/نوشته: دوریان لینسكی)
با در نظر گرفتن چنین تعریفی، كوهن بسیار فراتر از موفقیتی است كه میتوانست تصور كند. هر چند كه در چهل سال بعدی – پس از آنكه برای نخستین بار وارد سالن پرزرق و برق هتل معروف كریلون پاریس و با تشویق گرم تماشاچیان روبهرو شد – شكستهایی را هم تجربه كرد. كوهن، پدرخواندهوار و به نشانه احترامی محبتآمیز، كلاهش را از سر برمیدارد و لبخندی بزرگوارانه بر لب مینشاند. درست همانطور كه در طول تور جهانیاش در سالهای 2008 تا 2010 هر شب بر صحنه ظاهر شد و درست مثل یك معجزه هر بار اجرایی خلاقانه را برای تماشاچیانش بازآفرید. این شخصیت بامزه، كمی گرفته و البته گاهی تند و تیز در مستند «پرنده روی سیم» آرامش عمیقی را به دست آورده كه البته همیشه به خاطر آن قدردان است.
كوهن، این روزها، تعداد مصاحبههایی را كه انجام میدهد بسیار محدود كرده، در نتیجه این نشریه برای معرفی دوازدهمین آلبوم او – یعنی «ایدههای قدیمی» كه بیانی شخصی و بسیار درونی از عشق، مرگ، رنج و بخشش است – كنفرانسی برگزار كرد و بعد از پخش اثر، او سوالات خبرنگاران را پاسخ داد. كوهن همیشه از چیزی كه به او نسبت داده شده شوخطبعتر است. كوهن همیشه موقع شوخی حالتی جدی و خونسرد به خود میگیرد و در این كنفرانس هم چنان از این قابلیت استفاده كرد كه هر خبرنگاری در پرسش و پاسخهای شوخطبعانه با او تبدیل به شخصیت خنگ داستانهای كمدی شد. «كلادیا» از پرتغال از او خواست درباره شوخطبعی كه پشت تصویر او به عنوان «مرد یك زن» وجود دارد توضیح دهد و او اینطور پاسخ داد كه برای من در جایی كه هستم مرد یك زن بودن نیاز به میزان زیادی از شوخطبعی دارد. «استیو» از دانمارك سوال كرد كه به نظر كوهن در زندگی بعدیاش به شكل چه موجودی بازخواهد گشت و او در پاسخ گفت: «من اطلاعی درباره پروسه چیزی كه آن را تناسخ مینامند ندارم ولی اگر چنین چیزی وجود داشته باشد من دوست دارم به شكل سگ دخترم اینبار به دنیا بیایم.» همچنین اریك از دانمارك از او راجع به مرگ سوال كرد و اینكه آیا سعی كرده است به این مقوله فكر كند و چطور با آن كنار آمده و كوهن هم در جواب گفت: «بله فكر كردهام و متاسفانه به این نتیجه رسیدهام كه من هم یك روز میمیرم.»
كوهن اسطورهای است كه شاید در جایگاهی كه شایسته عظمتش باشد در نظر گرفته نشده و شاید بتوان گفت دستكم گرفته شده است. برای طرفدارانش كه شامل بسیاری از ترانهسرایان میشود او به همان اندازهای خوب است كه واقعا هست اما او هیچگاه لذت تبدیل شدن یكی از تك آهنگها یا آلبومهایش به یك هیت را نبرده (البته خارج از مرزوبوم خودش كانادا و به دلایلی نروژ).
زادگاه كوهن مونترال كاناداست. او در 21 سپتامبر 1934 به دنیا آمد، درست سه ماه قبل از الویس پریسلی. وقتی برای نخستین بار به دنبال فروش آهنگهایش در نیویورك رفت، یعنی فروش آلبوم «آهنگهای لئونارد كوهن» در سال 1967، مدیر برنامههای زیادی به او گفتند كه آیا فكر نمیكند كمی برای این بازی پیر شده است؟ تا آن زمان كوهن پدرش را وقتی كه خیلی جوان بود از دست داده بود، جك كرواك را ملاقات كرده بود، مدتی در بوهامی در جزیرهٔ گریك ایلند اوهیدرا زندگی كرده بود، به كوبا سفر كرده بود و دو رمان و چهار مجموعه شعر چاپ كرده بود. در یك كلام او زندگی كاملی را تجربه كرده بود و این مساله او را قادر میكرد جزییات و رمز و رازی را در آهنگهایش بگنجاند كه به مخاطبان جوانش این احساس را بدهد كه او مرد پر رمز و رازی است كه باید درباره او به حدسیاتی بسنده كرد. او بهترین خواننده نبود، بهترین موزیسین یا حتی مرد خوشقیافهای نبود اما كاریزما، كلام شگفتآور و ذكاوت او باعث جذابیتش شد. البته كوهن در اروپا بیش از زادگاهش یعنی شمال امریكا محبوب بوده است، شاید به این خاطر كه سبك او بیش از خوانندگان امریكایی فولك، مدیون خوانندگان فرانسوی و سرودخوانان مذهبی یهودی است. در یك روزنامه فولك در یادداشتی راجع به كوهن میخوانیم: «كوهن با هیچ پدیدهٔ دیگری قابل مقایسه نیست.»
او همچنان نسبت به شرح و توضیح دادن اینگونه چیزها در اشعارش به سختی مقاومت میكند و از اینكه آثارش را همانطور كه سایران میشناسند، بسیار تاثیرگذار، سرگرمكننده و محكم ببیند طفره میرود. در واقع برخورد او با همه آثارش برخوردی كمبینانه است. دو شب بعد از اجرای پاریس، كوهن در برنامه رادیوی كوكر – كه از نوجوانی جزو طرفداران كوهن بود – حضور پیدا كرد اما كوكر با چنان بیمیلیای از جانب كوهن درباره عمیق شدن در ترانههایش مواجه شد كه نهایتا بدون اینكه به خواستهاش برسد مجبور شد به برنامه پایان دهد.
ترانههایش به آرامی و كندی كشندهای به ذهن او میآیند و وقتی كه او ایدهٔ خوبی به ذهنش میرسد هرچند بسیار سخت و طاقتفرساست آن را دنبال میكند و ادامه میدهد. مثلا سرودن ترانه «هله لویا» حدود دو سال برای او طول كشیده و از دل حدود 80 بیتی درآمده كه ذره ذره به آنچه كه امروز هست حذف شده یا تغییر پیدا كردهاند. در طول پخش فیلم صحنهای از یكسری یادداشتهای او نمایش داده میشود كه پر است از پیشنویسهای درهم و بیتهایی كه كنار گذاشته شدهاند. او خود میگوید: «هستند كسانی كه حسشان به راحتی در كلامشان جریان پیدا میكند و به سرعت مینویسند. من واقعا دوست دارم یكی از آن آدمها باشم ولی نیستم و هر كس باید با همان چیزی كه هست كار كند.»
ستارهٔ بیادعای كوهن در سال 1977 با آلبوم پرسروصدای «Death of a Ladies Man»آغاز به درخشیدن كرد. در استودیو فیل اسپكتور وحشیانه تفنگی را به مغز كوهن اشاره رفت و تهیهكننده ترتیب آهنگها را داد. غول كلمبیا ركوردز، والتر یتنیكاف حتی از اینكه آلبوم «Various Positions»، همان آلبومی كه «هالهلویا» یكی از قطعاتش بود، را منتشر كند سر باز زد و پاسخ خود را اینطور به گوش كوهن رساند كه «ببین لئونارد ما میدانیم كه تو عالی هستی اما نمیدانیم كه آیا اصلا خوب هستی.» اما آلبوم بعدی «I'm Your Man» هردوی اینها بود؛ با سینتی سایزر و هوشمندی كوهن و صدایی كه حالا دیگر صدایی سهمگین و ویرانگر بود. او درست به موقع خود و آثارش را تقویت كرده بود تا از ستایش و توجهات زیادی كه از جانب ستایشگران جوانتری مثل نیك كیو و پیكسیس همچون بهمن به سمت او سرازیر میشد لذت ببرد اما در آهنگهایی مثل «First We Take Manhattan»، «Everybody Knows» و «The Future» نیز افسردگی او شكل وسیلهای موقعیتسنجانه به خود گرفت. او به روزنامهنگاری به نام میكال گیلمور گفت: «معنی نمیدهد كه آدم سعی كند جلوی آخرالزمان را بگیرد. بمب قبلا آغاز به انفجار كرده است.» در پاریس كسی از او راجع به وضعیت و اوضاع اقتصادی سوال میكند و او در جواب به سادگی میگوید: «Everybody Knows» (به معنی همه میدانند، عنوان یكی از ترانههایش.)
در سال 1993 كوهن محبوب كه حالا طرفداران زیادی دارد از پیش چشمانی كه او را دنبال میكنند غیب میشود. او شش سال بعدی را در معبدی در مونت بدلی، كالیفرنیا به یادگیری تحت نظر دوست قدیمیاش كه استاد ذن اوست یعنی كیوزان جوشو ساساكی كه او را روشی صدا میزند میگذراند. روشی در آن زمان 104 سال داشت و در سلامت كامل بود. به گفته كوهن به عدهای از مخاطبان پاریسی، این استاد پیر هرگز راجع به مذهب صحبت نمیكند. هیچ تعصبی در كار او وجود ندارد، هیچ پرستش و هیچ رهنمودی به سوی الههیی در كار نیست و این تمرینات تنها تعهدی نسبت به زندگی كردن در اجتماع را در برمیگیرد.
وقتی او از كوه پایین آمد افسردگی همیشگیاش كه در سراسر زندگی با او بوده از بین رفته بود. او با دقت خاطرنشان میكند: «وقتی من راجع به افسردگی حرف میزنم، راجع به افسردگی بالینیای حرف میزنم كه پیامد و برآیند تمام زندگی شماست، پسزمینهای از غم و اندوه و اضطراب، احساس اینكه هیچ چیزی به درستی و خوبی پیش نمیرود و اینكه هیچ چیز خوب و رضایتبخشی در حال رخ دادن نیست و رخ نخواهد داد و همه استراتژی و راهكارهای شما به شكست خواهد انجامید. من از اعلام این قضیه خوشوقتم كه با نظارت یك استاد شایسته و خوششانسی زیادی كه داشتم آن افسردگی به آرامی ناپدید شد و هیچگاه دیگر با آن همه درندهخویی باز نخواهد گشت تا بیشتر زندگی مرا از هم بدرد.» او فكر میكند چیزی كه باقی است اثرات بالا رفتن سن است و میگوید: «جایی خواندهام كه به مرور زمان كه آدم پیرتر میشود سلولهای حساسی از مغز میمیرند، سلولهایی كه مسوول ایجاد هیجان و برافروختگی هستند، در نتیجه اینكه خیلی خودت را درگیر یكسری دیسیپلینها كنی فایدهای ندارد چون اینكه احساس بهتر یا بدتری داشته باشی در نهایت به این بستگی دارد كه شرایط نرونهای مغزیات در چه حال است.»
آیا این مساله میتواند واقعا به این سادگی باشد؟ آیا آهنگهای كلاسیك او كه چون ماه میدرخشند واقعا میتواند با فعالیت مغزی شكست خورده او توجیهپذیر باشد؟ او اخیرا به زندگینامهنویسش، سیلوی سایمنز گفته در همهچیزهایی كه او انجام داده تنها تلاش میكرده اهریمن را شكست دهد و تنها بر این بوده كه بر او فائق آید. مثل یهودیت و بودیسم او نیز سعی میكند با ساینتولوژی طنازی كند. او هرگز ازدواج نكرده. همچنین مدتی در نوشیدن زیادهروی كرده و اعتیاد داشته. در تور 1972 همانطور كه در پرندهای روی سیم روایت میشود او گروهش را «Army» (به معنی ارتش) مینامد و گروه نیز متقابلا نام كاپیتان مندركس را بر او میگذارد.
در این فیلم او شكسته و خسته به نظر میرسد، پرنده خوشخوان بال و پر شكستهای به تصویر كشیده شده كه با شوخطبعی آزاردهندهای با مخاطبان صحبت میكند. اما در طول اجراهای تور او برای هر تشویقی و كفزدنی قدردان و سپاسگزار به نظر میرسد. او میگوید: «من بهشدت تحت تاثیر استقبال مردم قرار گرفتم به خاطر میآورم كه داشتیم در ایرلند اجرا میكردیم و مردم استقبال گرم و بسیار شورانگیزی از ما كردند، اشك به چشمانم آمد و باخودم فكر كردم كه نمیتونم با چشمانی پراشك مقابل مخاطبانم قرار بگیرم بنابراین برگشتم و پشتم رو به تماشاچیان كردم وقتی برگشتم دیدم نوازنده گیتار گروه داره گریه میكنه.»
بعد از اینكه مدیر برنامه گروه همه بودجه پساندازشده گروه را برای كارهای دیگری خرج میكند و به باد میدهد، تور تقریبا به مشكل مالی میخورد. آیا او برای بازگشت به مسیر بیمیل بود؟ «مطمئن نیستم بیمیل كلمه درستی باشه اما وحشت و اضطراب هست. ما برای مدت طولانی تمرین كرده بودیم طولانیتر از آنچه منطقی بود. اما آدم هیچوقت نمیتواند مطمئن باشد.» او امیدوار است كنسرتهای بیشتری برگزار كند و یك آلبوم دیگر هم در یكی دو سال آینده بدهد. او همین حالا هم از جانی كش - وقتی كه آخرین آلبومش را بیرون میداد - مسنتر است. او به زودی در خلاقیت از فرانك سیناترا پیشی میگیرد. در پشت یكی از دفترچههایش نوشته: «به پایان راه نزدیك شدهام اما نه كاملا.»
در پاریس بعد از یك كنفرانس مطبوعاتی من پنهانی به سمت اتاقی راهنمایی شدم تا گفتوگویی كمنظیر و خصوصی با كوهن داشته باشم. از نزدیك شخصیتی است با حضوری آرامشبخش، لغاتی به قدر كافی قدیمی و صدایی مهگرفته و سنگین كه همچون لالایی اطمینانبخش است. از او سوال كردم كه آیا دوست دارد پروسه دردناك و طولانی نوشتن ترانههایش آسانتر شود؟
او گفت: «خب، میدانی ما داریم در دنیایی حرف میزنیم كه مردم در آن به اعماق معدنها میروند، كاكائو میجوند و همه روز را زیر كار طاقتفرسا میگذرانند. ما در دنیایی هستیم كه در آن گرسنگی و قحطیزدگی وجود دارد. مردم از تیررس گلولهها فرار میكنند و در سیاهچالهها ناخنهای زندانیان را میكشند بنابراین برای من خیلی سخت است كه جایگاه والایی به كار خودم كه سرودن ترانه است، بدهم. بله من سخت كار میكنم اما در مقایسه با چه؟»
و دیگر پرسیدم كه آیا او درسی از نوشتن ترانههایش آموخته؟ آیا ایدههایش را از این راه میگیرد؟
«فكر میكنم تو چیزی در میآوری. اما من اسم آنها را ایده نمیگذارم. من فكر میكنم ایدهها چیزهایی هستند كه تو میخواهی از شرشان خلاص شوی. من واقعا آهنگهایی كه با ایده هستند را دوست ندارم. آنها قابلیت شعاری شدن دارند. هدف از آنها این است كه طرف درست ماجرا باشند: مسائل زیستمحیطی، گیاهخواری یا ضدیت با جنگ. همه اینها ایدههای شگفتآوری هستند اما من بیشتر میپسندم روی یك شعر واقعی كار كنم تا شعارها، هر چقدر كه شگفتآور باشند. هر چقدر كه ترویج آنها كار بیخطر و سالمی باشد همه آنها به اعتقادات اعماق قلب ما میپیوندند و در آنجا محو میشوند. من هیچوقت برنامهریزی نكردهام كه یك شعر ادبی ارزشمند بنویسم. ترانههای من همه تجربیات من هستند. همهچیزی كه من دارم تا در یك آهنگ بگذارم تجربیات شخصی خودم است.»
در آهنگ «Going Home» نخستین قطعهٔ آلبوم «ایدههای قدیمی» (Old Ideas) او به نوشتن «راهکاری برای زندگی كردن (كنارآمدن) با شكست» اشاره میكند. در این مورد از او پرسیدم آیا برای شنونده امكانپذیر است كه چیزی راجع به زندگی از آهنگهای او بیاموزد؟
«یك ترانه به صورتهای مختلفی عمل میكند. از یك جهت اینطور عمل میكند كه بیانكننده درد و رنجهای انسان است اما در عین حال میتوان در هنگام شستن ظرفها و انجام دادن كارهای خانه از آن لذت برد همچنین میتواند به منزلهٔ پسزمینه آشنایی هم استفاده شود.»
آیا تحسین همیشگی بر كاور او از «هالهلویا» او را خسته كرده و از تمجید شنیدن راجع به این اثر خسته شده؟
«وقتهایی بوده كه مردم هم از این ماجرا شكایت داشتهاند و گفتهاند آیا ما مجبوریم در انتهای هر برنامهای آن را بشنویم؟ یكی دو بار من هم احساس كردم شاید باید این صدا را خاموش كنم اما وقتی دوباره به این تصمیم فكر كردهام دیدم نه خیلی خوشحالم كه همچنان این ترانه خوانده میشود.»
آیا او هنوز موفقیت را «بقا» تعریف میكند؟
او لبخندی میزند و میگوید «بله، برای من به اندازه كافی خوب است.»
منبع: روزنامهٔ اعتماد (گاردین/نوشته: دوریان لینسكی)
تاریخ انتشار : یکشنبه 17 دی 1391 - 00:00
دیدگاهها
واقعآ صدا و شخصیت مرموزی دارن ایشون
افزودن یک دیدگاه جدید