برای هفتادمین سالروز تولد «محمدرضا لطفی؛ کهنهسوار تار
من چهرهام گرفته...
موسیقی ما - لطفی اگر زنده بود، اگر هیولای سرطان، تارنواز کهنهکار را به کام مرگ نمیکشاند، امروز هفتاد ساله میشد. لابد هنوز هم با آن قامت استوار و ریشهای سفید انبوه ساعت 7 صبح در مکتبخانه حاضر میشد و درس میداد و شاگردانش را میپذیرفت و گاهی هم دوستانش را میدید و کارهایش که طول میکشید، تا ساعت 11 شب همانجا میماند. پنجشنبهها هم لابد همچنان تمرین گروهی بود.
لطفی اگر نمیمرد، برنامههای زیادی برای مکتبخانهاش داشت. میگفت آمده تا بخشی از موسیقی اصیل ایرانی را که در این سالها مهجور مانده، احیا کند. میخواست دوباره با چاووش کارهای زیادی انجام دهد. میخواست با همسرش برود روستاهای دور، استعدادهای ناب را پیدا کند و زیر بال و پرشان را بگیرد. او گروههای سهگانهی شیدا را راهاندازی کرده بود و البته این هم برای ذهنِ ماجراجویش کافی نبود؛ میگفت دوست دارد به جای سه گروه، سیگروه را راهاندازی کند. میگفت جمعیت 70 میلیونی ایران، نیاز به گروههای بیشتری دارد و به تدریج گروههای شیدا را گسترش خواهد داد: «من کارهای مختلفی در عرصه موسیقی کردم. کارهای صددرصد سنتی، کارهایی که برای ارکستر بزرگ نوشتم، کارهای بازسازی صرف و کارهای جدید. این چند خطِ کاری را میتوانید در زندگی موسیقایی من دنبال کنید. حالا آمدم و طبقهبندی کردم، یک گروه تشکیل دادم که صرفاً آثار بازسازی شده قُدما را بزنند و در این حوزه متخصص شوند. میخواهم با این جوانان کار کنم تا برای کارهایشان در حوزه موسیقی امیدوار شوند.»
زندگی کهنهنواز تار، زندگی پر هیجانی بود. خیلی جوان بود که کارهایش آن همه سر و صدا کرد و حالا هنوز که هنوز است به آثارش که نگاه کنیم، جزو برترین کارهای موسیقی سنتی ایران است و برای ابد ماندگار. مثل نامش. مثل خیلی از اظهارنظرها و گفتوگوهایش. لطفی انگار در همه چیز عجله داشت، حتی در مردن. به فاصلهی بیماری تا مرگش نگاه کنید؟ او انگار در همه چیز عجله داشت.
او بعدها نیز به مرکز حفظ و اشاعه رفت و در دانشگاه نیز موسیقی خواند. حضور «برومند» و «صفوت» در مرکز حفظ و اشاعه موسیقی، فرصتی بود که در اختیار لطفی و دیگرانی که در آن زمان در آن مرکز حضور داشتند، قرار گرفت؛ هر چند که لطفی بعدها با دکتر صفوت، اختلافنظرهایی پیدا کرد.
لطفی به رادیو که رفت، بسیاری از اهالی موسیقی را به آنجا دعوت کرد. از جملهی این چهرهها که حالا هر کدامشان وزنههای موسیقی هستند میتوان به «حسین علیزاده» و «علی اکبر شکارچی» اشاره کرد. بعدها بسیاری دیگر از اهالی موسیقی از جمله خوانندگانی چون محمدرضا شجریان و شهرام ناظری اشاره کرد. این همکاری البته در سالهای پایانی عمر لطفی تکرار نشد، اتفاقی که در بین دیگر اساتید هم رخ نداد: «اگر واقع بینانه نگاه کنیم، شرایط عینی برای همکاری اساتید وجود ندارد.یعنی اگر ین مساله وجود داشته باشد، احتیاجی به این حرفها نیست و همکاری میان بزرگان موسیقی خودش به وجود می آید. ما امروز چند کانون و انجمن مستقل موسیقی در ایران داریم؟ شرایط در آن زمان عینیت داشت و ضرورتها ایجاب می کرد که بزرگان موسیقی با یکدیگر همکاری داشته باشند. حالا من نمی دانم اگر قرار باشد یک انجمن موسیقی و یا کانون موسیقی راه اندازی کنیم که بزرگان و اساتید موسیقی عضو آن باشند، اصلا امکانپذیر هست یا نه؟»
او در طول عمر حرفهای خویش قطعات ماندگاری چون داروک، در این سرای بیکسی، به یاد عارف و ... را ساخت، شاید کمتر آهنگسازی را چون لطفی بتوان این چنین دارای قطعههای ماندگار و زیبا دانست، در این سرای بیکسی را «فریدون شهبازیان» تنظیم کرد و «داروک» را فرهاد فخرالدینی. او همواره این نگرش را داشت که برای ماندگار شدن یک اثر باید تمامی عوامل آن حرفهای شوند و از حضورِ دوستانش به بهترین شیوه بهره میبرد. برای انتخاب هر شعر، ساعتها با سایه بحث میکرد و قطعاتش را توسط آقای شهبازبان، فخرالدینی و جواد معروفی و ...هارمونیزه میکرد. بعدها اما همراه با گروه شیدا، قطعات را به صورت تکصدایی اجرا میکرد. خودش اما دربارهی اقبال و ماندگاری آثارش میگوید: « من همیشه گیرنده های حسی قویای نسبت به اطراف و مسائل جامعه دارم. به خاطر عشق به موسیقی در درجه اول و عشق به وطنم و همچنین عشق به ارزشهای ملی،همیشه علاقهمند بودم که کارهایم چنین مختصاتی داشته باشد. به یقین بر کارهایی که میکنم، آگاه هستم و میدانم که چیکار میکنم و این کارها چه نتیجهای در پی دارد. هیچوقت با ناآگاهی کار نمیکنم پس نهایتا میخواهم بگویم که فکر میکنم، اندیشه میکنم و نگاه میکنم که چه میزان و در کجا خلا و مشکل داریم؟ من عقیده دارم اگر هنر بهویژه موسیقی که مردم خیلی به آن علاقه دارند و با آن زندگی میکنند، خوب و باهویت باشد، در زندگی روزمرهشان تاثیر زیادی میگذارد و استرسهای کاریشان را به ویژه در کلانشهر تهران میگیرد. این است که در آن دوره هم من کارها را آگاهانه میساختم اما این به این به این مفهوم نبود که پشت میز بنشینم و اثر بسازم. حس من آزاد بود و اگر موسیقی در ذهن میآمد آن را میساختم. اگر ترانهای بود که نیاز به شعر داشت میرفتم و شاعری مثل آقای سایه را پیدا میکردم که شعرش را بگوید تا با نظر و اندیشه و دید من مطابقت داشته باشد و اگر شعر را انتخاب میکردم شعری را انتخاب میکردم که بار مسئولیت اجتماعی و تعهدش بالا باشد.»
اما اصلاً چگونه است که تارنوازی چون او به خارج از ایران میرود؟ او اصلاً مهاجرت را انتخاب نکرده بود. رفته بود تا کنسرتی دهد و در این میان اتفاقاتی رخ داد که ناگزیرش کرد به ماندن. آن هم آهنگسازی که در جریان انقلاب، قطعات بسیاری را برای این رویداد تاریخی ساخته بود که از جمله مهمترین آنها میتوان به قطعهی «مرگ بر امریکا» اشاره کرد: «آن زمان روبروی سفارت آمریکا پاتوق همه شده بود و شبها بحث میکردند. من با آقای سایه و آقای جواد آذر با هم دیگر جلوی سفارت قدم میزدیم که دیدم گروهی آمد و مانیفست خود را خواند. آن گروه یک قطعه موسیقی اجرا کردند که یک ملودی خاصی داشت. همان جا من گفتیم که این آهنگ قشنگی است و اگر کمی شعرش را بالا و پایین کنیم میشود از آن یک سرود درآورد. آقای آذر شعر گفتند و کمی هم مردم گفته بودند. همچنین من و آقای سایه همان ملودی را گسترش دادیم. تسخیر لانه جاسوسی واقعه بزرگی در ایران بود و شوخی هم نبود. مانیفیست چاووش اینطور بود و این حکم به ما داده شده که کارهایی که اعتقاد داریم را انجام دهیم.»
لطفی اگر نمیمرد، برنامههای زیادی برای مکتبخانهاش داشت. میگفت آمده تا بخشی از موسیقی اصیل ایرانی را که در این سالها مهجور مانده، احیا کند. میخواست دوباره با چاووش کارهای زیادی انجام دهد. میخواست با همسرش برود روستاهای دور، استعدادهای ناب را پیدا کند و زیر بال و پرشان را بگیرد. او گروههای سهگانهی شیدا را راهاندازی کرده بود و البته این هم برای ذهنِ ماجراجویش کافی نبود؛ میگفت دوست دارد به جای سه گروه، سیگروه را راهاندازی کند. میگفت جمعیت 70 میلیونی ایران، نیاز به گروههای بیشتری دارد و به تدریج گروههای شیدا را گسترش خواهد داد: «من کارهای مختلفی در عرصه موسیقی کردم. کارهای صددرصد سنتی، کارهایی که برای ارکستر بزرگ نوشتم، کارهای بازسازی صرف و کارهای جدید. این چند خطِ کاری را میتوانید در زندگی موسیقایی من دنبال کنید. حالا آمدم و طبقهبندی کردم، یک گروه تشکیل دادم که صرفاً آثار بازسازی شده قُدما را بزنند و در این حوزه متخصص شوند. میخواهم با این جوانان کار کنم تا برای کارهایشان در حوزه موسیقی امیدوار شوند.»
زندگی کهنهنواز تار، زندگی پر هیجانی بود. خیلی جوان بود که کارهایش آن همه سر و صدا کرد و حالا هنوز که هنوز است به آثارش که نگاه کنیم، جزو برترین کارهای موسیقی سنتی ایران است و برای ابد ماندگار. مثل نامش. مثل خیلی از اظهارنظرها و گفتوگوهایش. لطفی انگار در همه چیز عجله داشت، حتی در مردن. به فاصلهی بیماری تا مرگش نگاه کنید؟ او انگار در همه چیز عجله داشت.
- هنرستان موسیقی
او بعدها نیز به مرکز حفظ و اشاعه رفت و در دانشگاه نیز موسیقی خواند. حضور «برومند» و «صفوت» در مرکز حفظ و اشاعه موسیقی، فرصتی بود که در اختیار لطفی و دیگرانی که در آن زمان در آن مرکز حضور داشتند، قرار گرفت؛ هر چند که لطفی بعدها با دکتر صفوت، اختلافنظرهایی پیدا کرد.
- رادیو
لطفی به رادیو که رفت، بسیاری از اهالی موسیقی را به آنجا دعوت کرد. از جملهی این چهرهها که حالا هر کدامشان وزنههای موسیقی هستند میتوان به «حسین علیزاده» و «علی اکبر شکارچی» اشاره کرد. بعدها بسیاری دیگر از اهالی موسیقی از جمله خوانندگانی چون محمدرضا شجریان و شهرام ناظری اشاره کرد. این همکاری البته در سالهای پایانی عمر لطفی تکرار نشد، اتفاقی که در بین دیگر اساتید هم رخ نداد: «اگر واقع بینانه نگاه کنیم، شرایط عینی برای همکاری اساتید وجود ندارد.یعنی اگر ین مساله وجود داشته باشد، احتیاجی به این حرفها نیست و همکاری میان بزرگان موسیقی خودش به وجود می آید. ما امروز چند کانون و انجمن مستقل موسیقی در ایران داریم؟ شرایط در آن زمان عینیت داشت و ضرورتها ایجاب می کرد که بزرگان موسیقی با یکدیگر همکاری داشته باشند. حالا من نمی دانم اگر قرار باشد یک انجمن موسیقی و یا کانون موسیقی راه اندازی کنیم که بزرگان و اساتید موسیقی عضو آن باشند، اصلا امکانپذیر هست یا نه؟»
او در طول عمر حرفهای خویش قطعات ماندگاری چون داروک، در این سرای بیکسی، به یاد عارف و ... را ساخت، شاید کمتر آهنگسازی را چون لطفی بتوان این چنین دارای قطعههای ماندگار و زیبا دانست، در این سرای بیکسی را «فریدون شهبازیان» تنظیم کرد و «داروک» را فرهاد فخرالدینی. او همواره این نگرش را داشت که برای ماندگار شدن یک اثر باید تمامی عوامل آن حرفهای شوند و از حضورِ دوستانش به بهترین شیوه بهره میبرد. برای انتخاب هر شعر، ساعتها با سایه بحث میکرد و قطعاتش را توسط آقای شهبازبان، فخرالدینی و جواد معروفی و ...هارمونیزه میکرد. بعدها اما همراه با گروه شیدا، قطعات را به صورت تکصدایی اجرا میکرد. خودش اما دربارهی اقبال و ماندگاری آثارش میگوید: « من همیشه گیرنده های حسی قویای نسبت به اطراف و مسائل جامعه دارم. به خاطر عشق به موسیقی در درجه اول و عشق به وطنم و همچنین عشق به ارزشهای ملی،همیشه علاقهمند بودم که کارهایم چنین مختصاتی داشته باشد. به یقین بر کارهایی که میکنم، آگاه هستم و میدانم که چیکار میکنم و این کارها چه نتیجهای در پی دارد. هیچوقت با ناآگاهی کار نمیکنم پس نهایتا میخواهم بگویم که فکر میکنم، اندیشه میکنم و نگاه میکنم که چه میزان و در کجا خلا و مشکل داریم؟ من عقیده دارم اگر هنر بهویژه موسیقی که مردم خیلی به آن علاقه دارند و با آن زندگی میکنند، خوب و باهویت باشد، در زندگی روزمرهشان تاثیر زیادی میگذارد و استرسهای کاریشان را به ویژه در کلانشهر تهران میگیرد. این است که در آن دوره هم من کارها را آگاهانه میساختم اما این به این به این مفهوم نبود که پشت میز بنشینم و اثر بسازم. حس من آزاد بود و اگر موسیقی در ذهن میآمد آن را میساختم. اگر ترانهای بود که نیاز به شعر داشت میرفتم و شاعری مثل آقای سایه را پیدا میکردم که شعرش را بگوید تا با نظر و اندیشه و دید من مطابقت داشته باشد و اگر شعر را انتخاب میکردم شعری را انتخاب میکردم که بار مسئولیت اجتماعی و تعهدش بالا باشد.»
- چاوش
- زندگی در خارج از کشور
اما اصلاً چگونه است که تارنوازی چون او به خارج از ایران میرود؟ او اصلاً مهاجرت را انتخاب نکرده بود. رفته بود تا کنسرتی دهد و در این میان اتفاقاتی رخ داد که ناگزیرش کرد به ماندن. آن هم آهنگسازی که در جریان انقلاب، قطعات بسیاری را برای این رویداد تاریخی ساخته بود که از جمله مهمترین آنها میتوان به قطعهی «مرگ بر امریکا» اشاره کرد: «آن زمان روبروی سفارت آمریکا پاتوق همه شده بود و شبها بحث میکردند. من با آقای سایه و آقای جواد آذر با هم دیگر جلوی سفارت قدم میزدیم که دیدم گروهی آمد و مانیفست خود را خواند. آن گروه یک قطعه موسیقی اجرا کردند که یک ملودی خاصی داشت. همان جا من گفتیم که این آهنگ قشنگی است و اگر کمی شعرش را بالا و پایین کنیم میشود از آن یک سرود درآورد. آقای آذر شعر گفتند و کمی هم مردم گفته بودند. همچنین من و آقای سایه همان ملودی را گسترش دادیم. تسخیر لانه جاسوسی واقعه بزرگی در ایران بود و شوخی هم نبود. مانیفیست چاووش اینطور بود و این حکم به ما داده شده که کارهایی که اعتقاد داریم را انجام دهیم.»
- آمدن به ایران
- کارهای باقی مانده
منبع:
اختصاصی موسیقی ما
تاریخ انتشار : جمعه 17 دی 1395 - 18:40
افزودن یک دیدگاه جدید