.
plays 94373
چهار پیانو بود در خانه‌شان و یک اُرگ. مادر غلامحسین پیانو می‌زد. خاله‌اش نی، خواهرانش مشقِ‌ تار می‌کردند پیشِ مرتضی‌خان. هر هفته بزمی بود در آن خانه‌ی قلهک که میهماناتش آقا حسینقلی، میرزا عبدالله، درویش‌خان و نی‌داوود بودند. غلام‌حسین با موسیقی بزرگ شد بی‌‌آنکه بخواهد موسیقی‌دان شود و نداند که موسیقی سرنوشتِ محتومش است.

یک‌شبی، بزمی بود در اندرونی خانه‌شان. مادرش با همان طبعِ شاه‌زاده مابانه‌اش، با آن لباسِ تورِ سفیدش، مهمانان را به سکوت دعوت کرد و گفت: «بگذارید غلامحسین برایتان ارگ بنوازد.» کودکِ 6 ساله روی صندلی مقابل ارگ نشست و میانِ بهتِ حاضران تصنیفی مشهور نواخت و با آن صدای کودکانه خواند. بنان‌الدوله نوازشش کرد و گفت: «یک بار دیگر همین تصنیف را بخوان.» غلامحسین امتثال امر پدر کرد و یک بار دیگر خواند. پدرش آن روز بسیار خرسند شد بی‌آنکه بداند پسرش می‌شود یکی از مردانِ بزرگِ تاریخِ موسیقی. یحتمل خود غلامحسین هم نمی‌دانست آنی می‌شود در موسیقی که به قولِ «بیژن ترقی» قدرت اجرا و تحریرهای لطیف، و زیر و بم‌های متموّج و پُرترنمش خاص می‌شود و شنونده بر شهبال صدای ملکوتی‌اش نشسته و در آسمان سیر می‌کند.

«پرویز خطیبی» یک‌جایی تعریف کرده: «1338  خورشیدی در یک شب سرد زمستانی به یک مجلس عروسی دعوت شدیم. داماد برادر مولف و ناشر مجله گلهای رنگارنگ بود. بسیاری از افراد سرشناس و رجال نامی وقت در آن میهمانی حضور داشتند. یک آواز خان حرفه‌ای، با صدای نه چندان خوش مدتی وقت حضار را گرفت و بالاخره مرد جوانی که در بین میهمانان نشسته بود به اصرار یکی از حاضران همراه با تار شروع به خواندن آواز کرد و ناگهان مجلس آرام گرفت و نفس‌ها در سینه‌ها حبس شد. صدای مرد جوان به زمزمه آرام جویباری می‌ماند که در قلب کوهستان‌ها آدم را به یک خواب شیرین بهاری دعوت می‌کند. هنگام خواندن چهره‌اش آرام و نگاهش ثابت و معمولی بود، تحریر و کشش خاصی که در آن صدا وجود داشت، یک چیز دیگر بود. چیزی سوای آنچه که تا به امروز شنیده بودم، پیش خود گفتم کیست صاحب این صدا؟ آیا اقبال السلطان است که من صفحاتش را دارم؟ مجلس که تمام شد، سعی کردم صاحب صدا را پیدا کنم اما معلوم شد که او زودتر از دیگران رفته، نزد مصطفی خان برادر عروس رفتم و نام او را پرسیدم، مصطفی خان او را اینطور معرفی کرد: غلامحسین بنان، پسر بنان الملک، از شاهزاده‌های قاجار است.»

«غلام‌حسین خان» با آن ظاهرِ خوش و اندامِ درشت و بلند، با آن صورتِ مردانه و لبخندِ زیبایش و آن همه وسواس برای خوش‌پوشی، 74 سال زندگی کرد و کم رنج و ملال ندید در آن سال‌‌ها. آن تصادف لعنتی با تانکر نفت حوالی کاروان‌سرای سنگی که به نابینا شدن‌اش انجامید. آن بیماری‌های رنگارنگ که دست از سرش برنمی‌داشت و افسردگی‌ای که ‌چنان در چنبره‌اش گرفته بود که این سال‌های آخر زندگی‌اش، مدام «رویای هستی» را می‌گذاشت توی ضبط و با صدای خودش می‌خواند: «هستی چه بود؟ قصه‌ی پر رنج و ملالی/ کابوسِ پر از وحشتی، آشفته خیالی»

اما حالا مدت‌ها بعد از رنج‌هایش، اصالتِ هنرش مانده و ایستادگی‌اش در برابرِ ابتذالِ‌ رایجِ آن دوران که کم‌کم سبب شد دست از خواندن بکشاند و گوشه‌نشین شود و به این فکر کند که روزگاری شود که هر شهرستانِ کوچکی صاحبِ یکی- دو کنسرواتوار شود. می گفت: «کاروان را برای بعد از مرگم خوانده‌ام» و آدم چه می‌داند که چه بر دل غلام‌حسین‌خان می‌گذشت، وقتی با آن سوز خواند: «همه شب نالم چون نی که غمی دارم/ دل و جان بردی اما نشدی یارم/ با ما بودی، بی ما رفتی/ چو بوی گل به کجا رفتی؟...»


افزودن یک دیدگاه جدید

Plain text

  • هیچ تگ HTML ی مجاز نیست.
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.
4 + 0 =

Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.




دانلود ویدیو یاد بعضی نفرات -18؛ غلامحسین بنان (با صدای بهاره کیان افشار) از یاد بعضی نفرات | موسیقی ما