داستانِ ما و اُزبَکها و چند داستانِ دیگر
دافعهی نُخبگان
[ مانی جعفرزاده - آهنگساز و مدرس موسیقی ]
یک
مصطفی فرزانه در کتابِ بسیار دلپذیرِ «آشنایی با صادقِ هدایت» نهتنها بخشی از زوایای ذهنیِ یکی از مهمترین نخبگانِ تاریخِ معاصرِ ایران را به ما معرّفی کردهاست بلکه با زیرکیِ کمنظیری بهعنوانِ تنها شاگردِ مستقیمِ هدایت که میتوانسته بسیاری از جاها در کنارِ او باشد، با نقلِ خاطراتاش بی اینکه موضعگیریِ خاصّی بکُند، نوعِ روابطِ اطرافیان و واکنشِ عمومیای که نسبت به «هدایت» وجود داشته را به نمایش گذاشتهاست. همه میدانیم که هدایت محبوب نبود؛ چُنانکه «نیما» هم نبود؛ چُنانکه «پرویزِ محمود» هم نبود؛ چُنانکه بسیاری دیگر از نخبگانِ ایرانی هم هیچوقت در جامعهیِ همروزگارانشان محبوب نبودند. امّا پرسش این است: چرا؟ ما ایرانیها چرا از نخبگانمان بیزاریم؟ دافعهی نخبگان برای ما عوام در چیست؟ دلیلها متفاوت امّا با هم مرتبط هستند. بگذارید از قسمتی از همان کتابِ دلپذیر آغاز کنیم؛ به مناسبتی که جلوتر توضیح خواهم داد:
در صفحهی ۱۷۳ به نقل از هدایت میخوانیم «دعوتِ سفرشان را قبول کردم. میخواستم با چشمِ خودم ببینم که تاشکند چهجوری شده؟ مگر نه اینکه بهجای فحش میگوییم اُزبَک؟ این اُزبَک به چه حالی درآمدهاست؟ توی طیّاره دکتر سیاسی پرسید از کتابهایت چه داری؟ بده بخوانم. چونکه حتّی یکی از آنها را نخواندهبود. گفتم همراهام نیست. امّا وقتی رسیدیم به تاشکند، یک دورهی کامل از معلوماتام را دادم به کتابخانهشان. به ریاستِ عظمای دانشگاهِ تهران برخورد. بهاش گفتم اینها همان اُزبَکهای سابقِ خودمان هستند. حالا ببینید دختربچههایشان پیانو میزنند، باله میرقصند، تراخمی و کچل هم نیستند، سالَک هم ندارند... زیرسبیلی در کَرد. بَعد رفت همهجا نشست و گفت فلانی بُلشویک شد... بدبختی این است که نه اینوری هستم و نه آنوری، نه اهلِ سیاست...»
این نقل کمابیش بازمیگردد به هفتاد سالِ پیش. نه؟ از داستانهای کهنه خوشتان نمیآید؟ یک داستانِ تازه از تَنور درآمده برایتان میگویم:
دو
صاحبِ این قلم یک رفیقی دارد که خُب البتّه به اندازهی صادقِ هدایت آدمِ سرشناسی نیست امّا بچّهیِ خوبیست. بالاخره یک کسیست برای خودش. موسیقی مینویسد و بد هم نمینویسد و دنیا را خوب گشته و -دستِکم بهنظرِ من که رفیقاش هستم- آدمیست که سرش به تناش میارزد. اسماش آیدین است. آیدین هفتهی پیش از طرفِ کُنسِرواتُوآرِ تاشکند دعوت شدهبود به اُزبکستان. قرار بود که یکی از کارهای سمفونیکی که نوشتهبود آنجا اجرا بشود که شدهبود و کلّی هم تحویل گرفته بودندش. فقط نمیدانم چرا از وقتی برگشته افسردگی گرفتهاست؟ دَم به دقیقه برای من پیغام میگذارد و فحش میدهد! فحوای فحشهایش این است که تو (یعنی من!) شعور نداری! چرا نمیفهمی که ما داریم آب در هاوَن میکوبیم؟ و هرچه من سعی میکُنم توضیح بدهم که بهخدا آنقدر شعور دارم که این یک موضوع را بفهمم، به خرجاش نمیرود! دیشب دوباره پیغام دادهاست که:
- بهخدا نمیفهمی! ببین من دربارهی نیویورک و لندن و پاریس حرف نمیزنم که! دارم دربارهی تاشکند حرف میزنم در اُزبکستان. ساختمانِ تازهی کنسرواتوارشان را ببین (یک عکس فرستاد) یک تالارِ اُرگ دارد که بیا این است (یک عکسِ دیگر فرستاد. من عکسِ ارگ را که دیدم، کَف کردم! واقعاً چیزی کم نداشت از اُرگِ زیلبرمَن در فرایبورگ) حالا این را قیاس بکُن با اینکه ما در مملکتمان هنوز یک کلاوسِن نداریم، اُرگ پیشکش. یک تالار دارد مخصوصِ ضبطهای سمفونیک (یک عکسِ دیگر فرستاد که یک تالار بود با یک سقفِ عظیم که شیشههای دوجِدارهاش مُشرِف بود به باغی دلگشا که نوازندهها سرِ ضبط یک چشماندازِ خوب داشتهباشند.) سالِ گذشته رئیسجمهورشان دستور داده ۱۶۳ یا ۱۳۶ (درست یادش نبود) پیانوی «Steinway» برای کُنسِرواتوآر بخرند که شاگردها به تعداد کافی پیانوی خوب داشتهباشند در آن اتاقهای درندشت. (یادِ آن اتاقِ محقّرِ دانشگاهِ تهران اُفتادم با آن پیانو که به دههیِ پنجاهِ خورشیدی تعلق دارد.) آیدین همینجور پیغام میگذاشت و عکس میفرستاد و هر ۱۰ دقیقه یکبار میگفت:
- ببین! حالیات نیست! نمیدونی!
گفتم: چرا باور کُن میدانم. آنکه باید بداند، نمیداند. حالیاش نیست.
سه
عادتِ تاریخیمان است که هر قاصدِ بدخبری را گردن میزنیم. همین است [یا یکی از دلیلهای اصلیاش به زعمِ نویسنده این است] که از نخبهها بدمان میآید. نخبهی ایرانی سالهاست که بدخبر است. هرجا که رسیده، پیغام داده که فُلان چیز غلط است و اگر درست نشود، فاجعه رخ خواهد داد. ما هم که از خبرِ بد متنفر هستیم، بلافاصله گفتهایم:
- برود گم بشود! آدمِ ازخودراضیِ عُنُق! بیخود میگوید...
خُب نخبهی بدخبر هم یا رفته گم شده یا در خودش فرو رفته و عُنُقتر شدهاست. ولی ما حواسمان بوده که بههرحال او دروغ نگفته؛ آنچه داشته میگفته، صحّت داشته و همه وقتی فاجعه رخ داده، میدانستیم که حق با کی بودهاست.
حالا یک پرسش: تا به حال چندبار شنیدهایم که آن معلّمِ بزرگِ ارکستر یا آن دیگر رهبرِ شایسته یا فلان آهنگسازِ تحصیلکرده و دنیادیده متهم شدهاند به اینکه متکبّر هستند و سردند و به اخلاقِ ایرانی آراسته نیستند و از این حرفها؟ چرا هیچوقت بنا را بر این نگذاشتهایم که طرف یک استانداردی را دیده و فهمیده و الآن فقط دارد توضیح میدهد که ما چهقدر پایینتر از سطحِ استاندارد هستیم؟ این که تکبّر نیست. اگر هم هست، حقِ آن آدم است. نه؟
چهار
در سال ۱۳۷۲ استاد علیرضا مشایخی در نامهای به رئیسجمهورِ وقت (مرحوم آیتالله هاشمیِ رفسنجانی) نکاتی را گفتند که حالا بسیار خواندنیست. من بخشهایی از آن نامه را که خودِ استاد در مجلهی «تکاپو»*ی آن سالها منتشر کردند، هنوز در بایگانیِ شخصیام دارم. استاد نوشتهاند: «آقای رییسجمهور! نواختنِ سازهای موسیقیِ کلاسیک در هنرستانها و دانشگاههای ما به درستی تدریس نمیشود. یک لحظه به حاصلِ چنین بیبرنامگیای فکر بکُنید. این بدان معناست که ما پس از یک یا دو نسل، برای نواختنِ سرودِ ملیمان باید ارز خرج کنیم و نوازنده از خارج بیاوریم.»
استاد علیرضا مشایخیِ عزیز! عمرتان دراز باد. از نامهتان ۲۵سال گذشتهاست. نویسندهی این سطرها که شاگردِ کوچکی در مکتبِ نخبگانی چون شماست، این روزها دارد خیرِ سرش یک سمفونی مینویسد. چند ارکستر را اینسو و آنسوی جهان برای ضبطِ احتمالیِ کارش رصد کرده؛ از جمله ارکستر سمفونیکِ تاشکند در ازبکستان را. با نرخِ تازهی ارز، ضبطِ یک کارِ سمفونیک، معادلِ قیمتِ یک تا دو سال کار معلّمیِ موسیقی در ایران است. امّا خاطرِ رئیسجمهورها همچنان آسوده است؛ چون موسیقیِ بازاری از دولتِ حضورِ «سَمپِل»ها در هر اتاقی قابلِ ضبط است و بازارش گرم. نه اینکه اثرِ من ارزشی داشتهباشد و افسوسِ صادرنشدنِ معلوماتی را بخورم که ندارم؛ لیکن حق بدهید که نگران باشم وقتی نخبگان به رییسجمهورها نامه مینویسند و نامهها بلاجواب میمانَد. شنیدهام کسالت دارید. بلا دور باشد. سرتان سلامت استاد.
* نشریه «تکاپو» به تاریخ 4 مرداد 1372 و به سردبیری منصور کوشان
منبع:
اختصاصی موسیقی ما
تاریخ انتشار : جمعه 2 آذر 1397 - 00:01
افزودن یک دیدگاه جدید